Sidney Crosby از بازیکنان محبوب تیم ملی کانادا است.
در یکی از مسابقات، یک دختر تماشاگر پلاکاردی در دست داشت که از crosby درخواست میکند که با او ازدواج کند!!
| |||
| |||
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی
از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و
هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم
گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق
می دانند.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
ازدواج باید در مرتبه دوم باشد، پدیده ی اولیه باید عشق باشد؛ آنوقت می توانید باهم باشید. این باهم بودن، باید یک دوستی و یک مسئولیت باشد. وقتی که دو نفر عاشق یکدیگرباشند، مسئول هستند، از یکدیگر مراقبت می کنند. برای ایجاد چنین مسئولیت ومراقبتی به هیچ قانونی نیاز نیست؛ هیچ قانونی قادر به ایجاد آن نیست. در بالاترین حدّ، قانون می تواند ساختاری تشریفاتی بر شماتحمیل کند که عشق و دوستی شما را نابود خواهد کرد.
درعین حال، چون باید در یک جامعه زندگی کنید، می توانید ازدواج کنید، ولی ازدواج باید در مرتبه دوم بماند. ازدواج باید فقط به این دلیل باشد که شما یکدیگر را دوست دارید؛ ازدواج باید حاصل عشق شما باشد، نه برعکس. در گذشته چنین بوده که اول ازدواج می کردند و سپس می توانستند همدیگر را دوست داشته باشند.
این غیرممکن است: کسی نمی تواند عشق را اداره کند، هیچکس قدرت ندارد که عشق را خلق کند. عشق وقتی روی می دهدکه اتفاق افتاده باشد.
می توانی دو نفر را کنار همدیگر قرار دهی. و این کاری است که در طول قرون انجام شده است. این دو نفر را به ازدواج هم می آورید. و وقتیکه دو نفر باهم باشند، شروع می کنند به دوست داشتن همدیگر. درست مانند خواهران که برادرانشان رادوست دارند و برادرانی که خواهرشان را دوست دارند. این یک ترتیبات تحمیلی است. و وقتیکه دو نفر باهم هستند، نوعی ازخوش آمدن و دوست داشتن پدید می آید و این دو نفر به هم متکّی می شوند و از همدیگر استفاده می کنند.
ولی عشق؟! این رابطه ای کاملاً متفاوت است.
اگر ازدواج اول بیاید، تقریباً غیرممکن است که عشق هرگز بتواند رخ دهد.
درواقع، ازدواج را برای ممانعت از عشق ابداع کرده اند، زیرا عشق خطرناک است. عشق تو را به چنان اوج هایی از خوشی وسرور و شعف و شعر می برد که برای جامعه خطرناک است تا به مردم اجازه دهد تا چنان بلندایی بالا بروند و چیزها را از آن ژرفاها و از آن بلندی ها ببینند.
زیرا اگر فردی عشق را بشناسد، چیزهای دیگر هرگز او را ارضاء نخواهند کرد. آنوقت دیگر نمی توانی او را با یک حساب بانکی درشت راضی نگه داری، نه. حساب بانکی درشت کمکی نخواهد کرد، اینک او چیزی درمورد ثروت واقعی می داند.
اگر انسانی عشق را شناخته و آن بلندی های شعف انگیز را تجربه کرده باشد، قادر نخواهی بود که او را جذب بازی های سیاسی کنی. چه اهمیتی دارد؟! قادر نیستی او را به کارهای زشت غیرانسانی وادار کنی. او ترجیح می دهد که انسانی فقیر باقی بماند، ولی عشقش جاری باشد. زمانی که عشق را بکشی ــ و ازدواج تلاشی است برای کشتن عشق ــ وقتی که عشق را بکشی،آنگاه آن انرژی فرد که دیگر در عشق مصرف نمی شود، در دسترس جامعه است تا از آن بهره کشی شود.
می توانی از او یک سرباز بسازی، او سربازی خطرناک خواهد بود. او آماده است تا بکشد ــ هربهانه ای کافی است که او برای کشتن یا کشته شدن آماده شود. او لبریز از ناکامی ها و خشم هاست: می توانی او را به هرجهتِ جاه طلبانه ای سوق بدهی.
او یک سیاست کار خواهد شد....
کسانی هستند که عشق را نشناخته اند. عشقی که ناکام مانده باشد، به طمعی عظیم تبدیل می شود: عشقِ ناکام مانده به خشونتی عظیم تبدیل می شود و تو را وارد دنیای جاه طلبی ها می کند. عشقِ ناکام مانده، بسیار ویرانگر است.
ولی جامعه به افراد ویرانگر نیاز دارد. به ارتش های بزرگ نیاز دارد؛ به ارتش هایی از سیاست بازها نیاز دارد، به لشگرهایی ازمنشی ها، کارمندان دفتری و غیره نیاز دارد. جامعه به افرادی نیاز دارد که بتوانند هرکاری را انجام دهند. زیرا آنان در زندگی،هیچ چیز والا را نشناخته اند. آنان هرگز لحظاتی شاعرانه را در زندگی لمس نکرده اند؛ آنان می توانند تمام عمر به شمارش پول ادامه بدهند و فکر کنند که همه ی زندگی همین است.
عشق خطرناک است.
من مایلم که عشق در دسترس همه قرار داشته باشد. و اگر ازدواجی صورت می گیرد، باید محصولی جانبی از عشق باشد و در مرتبه دوم قرار بگیرد.
اگر روزی عشق از بین رفت، برای ازبین بردن (متارکه و جدایی) ازدواج هیچ مانعی نباید وجود داشته باشد. اگر دو نفر بخواهند ازدواج کنند، هردوباید باهم توافق داشته باشند. ولی برای طلاق گرفتن، حتی اگر یک نفر بخواهد طلاق بگیرد، همین باید کافی باشد. برای طلاق نباید به توافق دو نفر نیاز باشد. هم اکنون، برای ازدواج هیچ مانعی وجود ندارد. هر دو احمقی می توانند به اداره ثبت بروند وازدواج کنند! ولی برای طلاق هزار و یک مانع وجود دارد.
این رویکردی بسیار جنون آمیز است.
به نظر من، وقتی دو نفر بخواهند ازدواج کنند، انواع موانع باید ایجاد شود: باید به آنان گفته شود: ”دوسال صبر کنید. دوسال باهم زندگی کنید و پس از دو سال، اگر بازهم مایل به ازدواج باهم بودید، برگردید.“
مردم باید مجاز باشند باهم زندگی کنند تا بتوانند خودشان را بشناسند و ببینند که آیا باهم جور هستند یا نه؟ آیا می توانند در زندگی باهم یک هماهنگی ایجاد کنند یا نه؟
ولی هرکسی می تواند به دفتر ثبت ازدواج برود و ازدواج کند و هیچکس برایشان مانعی ایجاد نمی کند. این مسخره است. ووقتی بخواهی که جدا شوی، آنوقت تمام دادگاه ها و قانون و پلیس و همه هستند تا مانع تو شوند!
جامعه با ازدواج موافق است و باطلاق مخالف.
من نه با ازدواج موافق هستم و نه با طلاق.
به نظر من، بین مردم فقط باید یک رابطه دوستانه، یک مسئولیت و یک حمایت وجودداشته باشد. و اگر آن روز دور است، تا آن زمان نباید اجازه داد که ازدواج امری آسان باشد. مردم باید فرصت بیابند تا یکدیگررا آزمایش کنند، در انواع موقعیت ها با هم زندگی کنند. ازدواج، فقط به دلایل احساسات شاعرانه و عشق در نگاه اول، نباید مجازباشد.
بگذار اوضاع خنک شود، بگذار اوضاع معمولی شود، بگذار تا ببینند چگونه با زندگی معمولی و مشکلات روزمرّه کنار می آیند و تنهادر آن صورت باید مجاز باشند که با هم ازدواج کنند.
آن ازدواج نیز باید موقتی باشد. شاید باید هر دو سال یک بار بازگردند و آن را تمدید کنند؛ اگر برنگشتند، ازدواج پایان یافته است.
مجوز ازدواج باید هردوسال تمدید شود و اگر بخواهند از هم جدا شوند، هیچ مانعی نباید ایجاد شود.
و در ادامه من نیز میگویم: هر دو نفر هر لحظه باید ازدواج، خواسته بودن در کنار هم و عشق آن لحظه را چک کنند نه قول و قرارهای ۲۰ سال پیش یا حتی هفته پیش را که اګر چنین نباشد بزودی دو جسد کنار یکدیګر هستند و بس.
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را
که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم
آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی
که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست،
اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی
بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود
گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم،
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد
بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت
سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد
و آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد
تنها
مدت کمی به اواخر بهمن ماه و اواسط ماه فوریه باقی مانده که روز عشق فرنگی
(ولنتاین) و روز عشق ایران باستان (سپندارمذگان) به فاصله ی چهار روز از
هم قرار دارند یعنی ۲۵ بهمن ماه (ولنتاین) و ۲۹ بهمن ماه (سپندارمذگان) !
چند سالی است که ۲۵ بهمن (۱۴ فوریه) روز ولنتاین و خرید گل و عروسک، شکلات و …
در کشورمان باب شده است.
اکثر جوان ها بدون اطلاع از اینکه اصلا این ولنتاین خوردنی یا پوشیدنی است،
فقط می دانند که در این روز باید برای کسانی که دوست دارند هدیه بخرند ...
تاریخچه پیدایش ولنتاین
در سده سوم میلادی که مطابق با اوایل شاهنشاهی ساسانی در ایران است،
در روم باستان فرمانروایی بوده است بنام کلاودیوس دوم (Claudius II).
کلودیوس عقیده داشت مردان مجرد نسبت به آنانی که همسر و فرزند دارند سربازان جنگجوتر و بهتری هستند.
از این رو ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم ممنوع میکند.
کلاودیوس به قدری بیرحم و فرمانش به اندازهای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت.
(شایان
ذکر است که در آن هنگام هنوز امپراتوری روم، به آیین مسیحیت نگرویده بود و
این امر تقریباً ۴۰ سال پس از دوران کلاودیوس دوم یعنی در دوران کنستانتین
اول، موسوم به کنستانتین کبیر صورت گرفت).
اما کشیشی به نام ولنتاین (والنتیوس)، مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری میکرد.
هنگامی که کلاودیوس این امر را دریافت، ولنتاین را دستگیر و زندانی کرد.
کلاودیوس به منظور منصرف ساختن ولنتاین از باور خویش، به زندان و به استقبال وی شتافت و
او را مورد محبت فراوان قرار داد.
این در حالی بود که ولنتاین نیز به گونهای متقابل کوشید تا کلاودیوس را به آیین مسیحیت فراخواند؛
امری که موجبات خشم امپراتور روم را فراهم ساخت و حکم به اعدام وی داد.
هنگامی که ولنتاین در زندان به سر میبرد، یکی از زندانبانان دختری نابینا داشت که به زندان میآمد به تفصیل
با ولنتاین سخن میگفت و درست پیش از آن که ولنتاین به اعدام محکوم گردد، برای آن دختر نابینا کارتی فرستاد
که
بر روی آن نگاشته بود: "از طرف ولنتاین ِ تو" یا (From Your Valentine)
امضاء کردهاست، اصطلاحی که تا به امروز مورد استفاده قرار گرفته و به
وفور بر روی کارتهای ولنتاین مشاهده میشود.
توضیح اینکه مراسم روز ولنتاین در کشورهای جهان، به ویژه کشورهای اروپایی و امریکای شمالی،
بعنوان روز عشق و دوستی همه ساله در ۱۴ فوریه برگزار میگردد.
تاریخچه سپندارمذگان
روز سپندارمذگان یکی از جشنهای ایرانی است که زرتشتیان آنرا در بیست و نهم بهمن ماه برگزار می کنند.
ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه آورده است که ایرانیان باستان این روز را روز بزرگداشت زن و زمین میدانسته اند.
فلسفه بزرگداشت این روز به عنوان "روز عشق" به این صورت بوده است که در ایران باستان هر ماه را سی روز حساب می کردند و علاوه بر اینکه ماه ها اسم داشتند، هر یک از روزهای ماه نیز یک نام داشتند.
بعنوان مثال روز اول "روز اورمزد"، روز دوم، روز بهمن معنی "سلامت، اندیشه" که نخستین صفت خداوند است،
روز
سوم اردیبهشت یعنی "بهترین راستی و پاکی" که باز از صفات خداوند است، روز
چهارم شهریور یعنی "شاهی و فرمانروایی آرمانی" که خاص خداوند است و روز
پنجم "سپندار مذ" بوده است.
سپندار مذ لقب ملی زمین است.
یعنی گستراننده، مقدس، فروتن.
زمین نماد عشق است چون با فروتنی، تواضع و گذشت به همه عشق می ورزد.
زشت و زیبا را به یک چشم می نگرد و همه را چون مادری در دامان پر مهر خود امان می دهد.
به همین دلیل در فرهنگ باستان اسپندار مذگان را بعنوان نماد عشق می پنداشتند.
در هر ماه، یک بار، نام روز و ماه یکی میشده است که در همان روز که نامش با نام ماه مقارن می شد،
جشنی ترتیب می دادند متناسب با نام آن روز و ماه. مثلا شانزدهمین روز هر ماه مهر نام داشت و که در ماه مهر، "مهرگان" لقب می گرفت.
همین طور روز پنجم هر ماه سپندار مذ یا اسفندار مذ نام داشت که در ماه دوازدهم سال که آن هم اسفندار مذ نام داشت، جشنی با همین عنوان می گرفتند.
آیینهای سپندارمذگان
سپندارمذگان جشن زمین و گرامی داشت عشق است که هر دو در کنار هم معنا پیدا می کردند.
در این روز مردان به همسران خود هدیه میدادند.
مردان زنان خانواده را بر تخت شاهی مینشاندند و از آنها اطاعت میکردند و به آنان هدیه میدادند.
این
یک یادآوری برای مردان بود تا مادران و همسران خود را گرامی بدارند و چون
یاد این جشن تا مدتها ادامه داشت و بسیار باشکوه برگزار میشد همواره این
آزرم و احترام به زن برای مردان گوشزد میگردید.
ملت ایران از جمله
ملت هایی است که زندگی اش با جشن و شادمانی پیوند فراوانی داشته است، به
مناسبت های گوناگون جشن می گرفتند و با سرور و شادمانی روزگار می گذرانده
اند.
این جشن ها نشان دهنده فرهنگ، نحوه زندگی، خلق و خوی، فلسفه حیات و کلا جهان بینی ایرانیان باستان است.
از آنجایی که ما با فرهنگ باستانی خود ناآشناییم شکوه و زیبایی این فرهنگ با ما بیگانه شده است.
نقطه مقابل ملت ما آمریکاییها هستند که به خود جهان بینی دچار می باشند.
آنها دنیا را تنها از دیدگاه و زاویه خاص خود نگاه می کنند.
مردمانی که چنین دیدگاهی دارند، متوجه نمی شوند که ملت های دیگر شیوه های زندگی و فرهنگ های متفاوتی دارند. آمریکاییها بشدت قوم پرستند و خود را محور جهان می دانند.
آنها بر این باورند که عادات، رسوم و ارزش های فرهنگی شان برتر از سایرین است.
این موضوع در بررسی عملکرد آنان بخوبی مشهود است.
بعنوان مثال در حالی که این روزها مردم کشورهای مختلف جهان معمولا به سه، چهار زبان مسلط می باشند، آمریکاییها تقریبا تنها به یک زبان حرف می زنند.
همچنین مصرانه در پی اشاعه دادن جشن ها و سنت های خاص فرهنگ خود هستند.
"اطلاع داشتن از فرهنگ های سایر ملل" و "مرعوب شدن در برابر آن فرهنگ ها" دو مقوله کاملا جداست.
با مرعوب شدن در برابر فرهنگ و آداب و رسوم دیگران، بی اینکه ریشه در خاک، در فرهنگ و تاریخ ما داشته باشد،
اگر هم به جایی برسیم، جایی ست که دیگران پیش از ما رسیده اند و جا خوش کرده اند!
گامهایی
این چنین، ما را در پاسداشت هویت ایران ۸۰۰۰ هزار ساله استوارتر خواهد
نمود که آئین هایی که با رسوم ما ایرانیان تطابق دارد را در اولویت قرار
دهیم تا اینکه ولنتاین، که ریشه در فرهنگ غربی دارد.
بیایید نخستین گام را برداریم و با خود آشتی کنیم تا شاید بتوانیم فرهنگ و زبان امروزمان را آنطور که شایسته است و درخور ایرانی بودنمان است بکار بندیم، آنگاه دوباره حرفی برای گفتن خواهیم داشت، چون بیگمان و همواره سزاوار جایگاهی والا هستیم!
میشود ساعتها نشست و طبیعت را دید.
میشود ساعتها در سکوت فقط با تو خلوت کرد و با خیال تو بود.
میشود در صدای پر خروش رودخانه صدای زنگی را شنید که ...
خطابت می کند ای انسان بهوش باش و گذر عمر ببین
میشود در صدای نسیم آوای فرشتگان بهشتی را شنید.
میشود بهمراه باد رقص ابرها را در آسمان آبی دید.
میشود اگر تو با من باشی ...
و اگر شانه هایت را بقدر گذاشتن یک دست خالی بگذاری ...
چقدر دوست داشتم یک نفر از من می پرسید:
چرا نگاه هایت آنقدر غمگین است؟
چرا لبخندهایت آنقدر تلخ و بیرنگ است؟
اما افسوس که هیچ کس نبود ...
همیشه من بودم و تنهایی پر از خاطره ...
آری با تو هستم ...!
با تویی که از کنارم گذشتی...
و حتی یک بار هم نپرسیدی،
چرا چشمهایم همیشه بارانی است...!