من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید
من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید
من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه ی بودن وا بود
من نه عاشق بودم
و نه دلداده گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید
و خدا می داند
سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود
من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگیم می فهمید
آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ
تا روم تا در دروازه نور
تا شوم چیده به شفافی صبح
پرنده ای که از نیزارهای خزانی گذشته است |
زیر باران بیا قدم بزنیم
حرف نشنیده ای به هم بزنیم
نو بگوییم و نو بیندیشیم
عادت کهنه را به هم بزنیم
و ز باران کمی بیاموزیم
که بباریم و حرف کم بزنیم
کم بباریم اگر، ولی همه جا
عالمی را به چهره نم بزنیم
سخن از عشق خود به خود زیباست
سخن های عاشقانه ای به هم بزنیم
قلم زندگی به دل است
زندگی را بیا رقم بزنیم
سالکم قطره ها در انتظار تواند
زیر باران بیا قدم بزنیم |
من را به غیر عشق به نامی صدا نکن
غم را دوباره وارد این ماجرا نکن
بیهوده پشت پا به غزلهای من نزن
با خاطرات خوب من اینگونه تا نکن
موهات را ببند دلم را تکان نده
در من دوباره فتنه و بلوا به پا نکن
من در کنار توست اگر چشم وا کنی
خود را اسیر پیچ و خم جاده ها نکن
بگذار شهر سرخوش زیبائیت شود
تنها به وصف آینه ها اکتفا نکن
امشب برای ماندنمان استخاره کن
اما به آیه های بدش اعتنا نکن....
و من همچنان سوار بر کشتی روزگار در اقیانوس عشق می رانم آن قدر غرق ابهام عشقم که هر چه از اقیانوس می نوشم معنی عشق را نمی یابم.شب مرا به دست روز می سپارد و من هیچ از عشق نیافته ام.من حتی قطره ای از عشق را درک نکرده ام.شاید اگر همسفر ماهیان اقیانوس عشق شوم بتوانم آن را بفهمم.هر برق پولک ماهی می تواند جرعه ای از عشق را نشانم دهد.حالا من غرق در اقیانوسم.نبض من با نبض خیس اقیانوس هم صدا شده و حالا عشق را به راحتی جان سپردن به برق یک پولک ماهی حس می کنم.آری بهای عشق تنها غرق شدن است.
«پسر برتر از دخترآمد پدید» پسر جمله را گفت و چیزی ندید
نگو دخترک با یکی دسته بیل سر آن پسر را شکسته جمیل
بگفتا:«جوابت نباشد جز این نگویی دگر جمله ای این چنین
وگرنه سر و کار تو با من است که دختر جماعت به این دشمن است.»
پسر اندکی هوشیاری بیافت سرش چون انار رسیده شکافت
پسر گفتش:«ای دختر محترم که گفته که من از شما بهترم؟!!!
که دختر جماعت به کل برتر است ز جن تا پری از همه سر تر است
پسر سخت بیجا کند، مرگ بید که برتر ز دختر بیاید پدید!»
پس آن ضربه خیلی نشد نابه جا که یک مغز معیوب شد جابه جا
بعد از رفتن اون دختر پسره اشعار زیر را سرود:
من ندارم زن و از بی زنیم دلشادم از زن و غر زدن روز و شبش آزادم
نه کسی منتظرم هست که شب برگردم نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم
زن ذلیلی نکشم هیچ نه در روز و نه شب نرود از سر ذلت به هوا فریادم
"هر زنی عشق طلا دارد و بس٬ شکی نیست" نکته ای بود که فرمود به من استادم
شرح زن نیست کمی٬ بلکه کتابی است قطور چه کنم چیز دگر نیست از آن در یادم
هر کسی حرف مرا خبط و خطا می خواند محض اثبات نظرهای خودم آمادم(!)
زن نگیر - از من اگر می شنوی- عاقل باش! مثل من باش که خوشبخت ترین افرادم
مادرم خواست که زن گیرم و آدم گردم نگرفتم زن و هرگز نشدم من آدم!
هیچ کس نیست که شیرین شود از بهر دلم نه برای دل هر دختر و زن فرهادم الغرض زن که گرفتی نزنی داد که: "من از چه رو در ته این چاه به رو افتادم؟"
می ترسم از نبودنت… و از بودنت بیشتر!!! نداشتن تو ویرانم میکند… و داشتنت متوقفم!!! وقتی نیستی کسی را نمی خواهم. و وقتی هستی” تو را” می خواهم. رنگهایم بی تو سیاه است ،و در کنارت خاکستری ام خداحافظی ات به جنونم می کشاند… و سلامت به پریشانیم!؟! بی تو دلتنگم و با تو بی قرار…. بی تو خسته ام و با تو در فرار… در خیال من بمان از کنار من برو من خو گرفته ام به نبودنت....... |
دیدم تو خواب وقت سحر
شهزاده ای زرین کمر
نشسته رو اسب سپید
میومد از کوه و کمر
می رفت و آتش به دلم می زد نگاهش
می رفت و آتش به دلم می زد زد نگاهش
کاشکی دلم رسوا بشه دریا بشه این دو چشم پر آبم
روزی که بختم وا بشه پیدا بشه اون که اومد تو خوابم
شهزاده رویای من شاید تویی
اون کس که شب در خواب من آید تویی تو
از خواب شیرین ناگه پریدم او را ندیدم دیگر کنارم بخدا
جانم رسیده ازغصه برلب هر روزو هرشب در انتظارم بخدا
دیدم تو خواب وقت سحر
شهزاده ای زرین کمر
نشسته رو اسب سپید
میومد از کوه و کمر
می رفت و آتش به دلم می زد زد نگاهش
می رفت و آتش به دلم می زد زد نگاهش
نامی نداشت و شناسنامهای هم نداشت . پیشانیاش، شناسنامهاش بود. محل تولدش دنیا بود و صادره از بهشت.هیچوقت نشانی خانهاش را به ما نداد. فقط میگفت: ما مستأجر خداییم ،همین. هر وقت هم که پیش ما میآمد، میگفت: باید زودتر بروم، با خدا قرار دارم.تنها بود و فکر میکردیم شاید بیکس و کار است. خودش ولی میگفت: کس و کارم خداست.برای خدا نامه مینوشت. برای خدا گل می فرستاد. برای خدا تار میزد. با خدا غذا میخورد. با خدا قدم میزد. با خدا فکر میکرد. با خدا بود. میگفت: صبح رنگ خدا دارد، عشق بوی خدا دارد. چای، طعم خدا دارد. میگفتیم: نگو، اینها که میگویی، یک سرش کفر است و یک سرش دیوانگی. اما او میگفت و بین کفر و دیوانگی میرقصید. ما به ایمانش غبطه میخوردیم، اما میگفتیم: بگذار، خدا همچنان بر عرش تکیه زند، خدای ملکوت را این همه پایین نیاور و به زمین آلوده نکن. مگر نمیدانی که خدا مُنزه است از هر صفت و هر تشبیه و هر تمثیلی. پس زبانت را آب بکش. او را ترساندیم، واژههایش را شستیم و زبانش را آب کشیدیم. دیوانگیاش را گرفتیم و خدایش را؛ همان خدایی را که برایش گُل میفرستاد و با او قدم میزد. و بالاخره نامی بر او گذاشتیم و شناسنامهای برایش گرفتیم و صاحبخانهاش کردیم و شغلی به او دادیم. و او کسی شد همچون ما... سالها گذشته است و ما دانستهایم که اشتباه کردیم. تو را به خدا اما اگر شما روزی باز مؤمن دیوانهای دیدید، دیوانگیاش را از او نگیرید، زیرا جهان سخت به دیوانگی مؤمنانه محتاج است