دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

 


برف میبارد...


از پشت پنجره های بخار گرفته به نمایش می نشینم ...


مورب و عمود و گاهی افقی میریزد


بر روی کاجهای پیر حیاط


اینجا...


کلاغها رفته اند ،


رازهای غم انگیز این شهر را نیز با خود برده اند !

 




و تازه می‌فهمم


که برف خستگی خداست


آن‌قدر که حس می‌کنی


پاک‌کنش را برداشته


می‌کشد


روی نام من


روی تمام خیابان‌ها


خاطره‌ها ....

 


هر چقدر امروز گرم بود


تو سرد بودی !!


خیالی نیست ؛


به "ها" کردن دستانم عادت دارم ...