یه داستان کوتاه زیبا (افتخار)
به تو باختم و تو این بازی رو بردی ، تبریک
زیر و رو شدم به روت هم نیاوردی ، تبریک
بودن و نبودنم برای تو فرقی نداشت
واسه مرگ عاشقت ، غصه نخوردی ، تبریک
مبارک دلت باشه ، این همه بی احساسیات
حق داری دیگه نشناسی ، منو با اون قلب سیات
حق داری گریه هامو ، ببینی و بخندی
آزادی تا به هر کی ، دوست داری دل ببندی
روز من تاریک شد ، تبریک
شب به من نزدیک شد ، تبریک
جاده عاشقی ما مثل مو باریک شد ، تبریک
مبارک دلت باشه ، این همه بی احساسیات
حق داری دیگه نشناسی ، منو با اون قلب سیات
حق داری گریه هامو ، ببینی و بخندی
آزادی تا به هر کی ، دوست داری دل ببندی
مبارک دلت باشه ، این همه بی احساسیات
حق داری دیگه نشناسی ، منو با اون قلب سیات
حق داری گریه هامو ، ببینی و بخندی
آزادی تا به هر کی ، دوست داری دل ببندی
بخوام از تو بگذرم ، من با یادت چه کنم
تو رو از یاد ببرم ، با خاطراتت چه کنم
حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو
بگو من با این دل خونه خرابم چه کنم
تو همونی که واسم ، یه روزی زندگی بودی
توی رویاهای من ، عشق همیشگی بودی
آره سهم من فقط از عاشقی یه حسرته
بی کسی عالمی داره ، واسه ما یه عادته
چه طور از یاد ببرم اون همه خاطراتمو
آخه با چه جراتی به دل بگم نمون ، برو
دل دیگه خسته شده ، به حرف من گوش نمی ده
چشم به راه تو می مونه ، همیشه غرق امیده
چشم به راه تو می مونه ، همیشه غرق امیده
بخوام از تو بگذرم ، من با یادت چه کنم
تو رو از یاد ببرم ، با خاطراتت چه کنم
حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو
بگو من با این دل خونه خرابم چه کنم
بر فراز هستی ام دامن کشید
از دشت نرگس ها می گذشت
بوسه بر گونه ی من می نهید
ستاره ها آویخته
زیر طاق نورانی رنگین کمان
ابر رقصان همچو موج
می کرد پایکوبی بر آسمان
حرف های ناگفته در غروب
در نسیم تنهایی ام بال می گرفت
بهر ماه ناز
فال می گرفت
در خیال شهر ابریشم و نور
راه سوی آرزوها باز بود
عالم عشق و نوای خاطره
قلب من تشنه ی پرواز بود
هر سپیده در طلوع خورشید
با اشک شوق می کردم نگاه
با دلی پر از ترانه و امید
می پیمودم این سختی راه
آفتاب بر پیکر من می گداخت
از سکوت لحظه ها تابم نبود
زان که در هستی
آسمان من نبود و خورشید بود
ای دل تنهای من
روح من از ناامیدی ها بسوخت
ای خدا
ماه شبهای بی فروغم
آسمان من کجاست؟
آسمان من کجاست؟
می سرودم سال ها من
شعرهایم را برایت
روز و شب ها را به فکرت
با خیالت
با امید دیدن تو
گیره می کردم به هم
با امیدی زنده بودم
شعرهایم را سرودم
خستگی هایم ندیدم
سینه ام را من دریدم
قلب خود بیرون کشیدم
عشق سوزان تو دیدم
لحظه ها را می شمردم
فکر این دوران نبودم
فکر این هجران نبودم
فکر می کردم همیشه
با تو می باشم من اینجا
خرده می گیرند بر من
این رفیقان
این عزیزان
من چرا دیگر ندارم
طبع شعر و شاعری را
می کنندم بس ملامت
چون نمی دانند که عادت
کرده بودم من به تو
کس نمی گوید چرا ؟
این ملامت ها به تو
با خودم خلوت نمودم
قصه می گویم به خود
خواب شاید
بلکه آید
شاید این شاید نشاید.
حالا که دست هایت چتر نمی شوند
حالا که نگاهت ستاره نمی بارد
حالا که خانه ای برای ما شدن نداریم
از کاغذ شعرهایم اتاقی می سازم
تا آوار تنهایی بر سرت نریزد
و آرامش خیالت ، خیس اشک هایم نشود
خداوندا مرا دریاب که دیگر رو به پایانم
تمام تن شدم زخمی ز تیغ همقطارانم
خداوندا نجاتم ده از این تکرارِ تکراری
از این بیداد دشمن را بجای دوست پـنداری
هیچ با من نیست در این ویرانه ی دنیا
در این نامردی ایام ، در این غمخانه ی دنیا
هیچ با من نیست در این آغازِ بی پایان
ز راه مرگ هم برگشتم ، که مردن هم نبود آسان
همانهایی که می گفتند همیشه یار من هستند
به هنگام نیاز افسوس به رویم دیده بر بستند
سلام ای نازنینم ، باز نامه میدم . نمیره قصه عشقت زیادم .
نشستی پای حرفای دل من ، نرنجیدی تو از امروز و فردا
نترسیدی که من این سوی دنیام ؟!
منو شرمنده کردی با محبت ، که دیدار تو شد اسمش زیارت .
خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم ، به فکرتم ، به یادتم ، زنده به انتظارتم .
اون جورا که تو فکرمی ، حس می کنم به یادتم ، حس می کنم کنارتم .
اون ور دنیا که باشی خودم میام میارمت .
غصه تنهایی نخور ، تنها مگه میزارمت !
ببین که چی به روز این زندگیت اوردی ؟!!
از وقتی دل سپردی ، یادمه غصه خوردی ، تو با خودت عزیزم .
ببین چه ها کردی !! خودت رو فدای این عشق چه بی ریا کردی .
تو که رفتی پریشون شد خیالم ، همه گفتن که من دیوونه حالم .
نمی دونن که این دیوونه در فکر شفا نیست ، که هر چه باشد اما بی وفا نیست .
پای پنجره نشستم کوچه خاکستری باز زیر بارون من چه دلتنگتم امروز
انگار از همون روزاست حال و هوام رنگ تو ا کوچه دلتنگ توا
دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره
این راهه دورم خبرم از دل من که نداره
آروم ندارم یه نشونه می خوام واسه قلبم
جز این نشونه واسه چیزی دخیل نمی بندم
این دل تنهام دوباره هوای تو رو داره
هوای شهر تو و بوی گلاب
پیچیده توی اتاقم مثل خواب
داره بدجوری غریبی می کنه
آخه جز تو دردمو کی می دونه
دلم گرفته دوباره هوای تو رو داره
چشمای خیسم واسه ی دیدنت بی قراره
این راهه دورم خبرم از دل من که نداره
مالیخولیای واژه های آخرالزمان
* زنا را می توان عشق نامید .
* بخل را می توان غیرت نامید .
* عشق را می توان جنون نامید .
* عشوه را می توان لطافت نامید .
* جنون را می توان عرفان نامید .
* بی مسئولیتی را می توان آزادی نامید .
* جنایت را می توان خدمت نامید .
* عقیم شدگی را می توان استقلال نامید .
* تقوا را می توان ریاکاری نامید.
* خبرچینی را می توان رسالت نامید .
* ادب را می توان بزدلی نامید.
* هذیان را می توان الهام نامید .
* فاحشگی را می توان صداقت نامید .
* بی ارادگی را می توان ارادت نامید.
* خود فروشی را می توان ایثار نامید .
* اعتیاد را می توان تسلیم و رضا نامید .
* ایمان را می توان طلسم نامید .
* جاه طلبی را می توان شخصیت نامید .
* بی حیائی را می توان شجاعت نامید.
* هیچی را می توان برابری نامید .
* مکر را می توان هوشیاری نامید .
* تشابه را می توان یگانگی نامید .
* رشوه را می توان هدیه نامید .
* خدا را می توان نابودی نامید .
* عدالت را می توان شقاوت نامید .
* تخریب را می توان سازندگی نامید .
* ترّحم را می توان تحقیر نامید .
* عربده را می توان قدرت نامید .
* تربیت را می توان ظلم نامید .
* بی نیازی را می توان بدبختی نامید .
* خفقان را می توان نظم نامید.
* ناز را می توان بی نیازی نامید .
* دروغ را می توان مصلحت نامید .
* آرایش را می توان آبرو نامید .
* تهمت را می توان تجارت نامید .
* خیانت را می توان عدالت نامید .
نتیجه : هر چیزی را می توان هر چیزی نامید . و این از معجزه عصر سواد وتعلیم و تربیت اجباری است .
در آخرالزمان همه واژه ها پوچ می شوند الا واژۀ خدا.