احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.
“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”
ثروت جواب داد:
“نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.”
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
“غرور لطفاً به من کمک کن.”
“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
“غم لطفاً مرا با خود ببر.”
“آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند
ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
” چه کسی به من کمک کرد؟”
دانش جواب داد: “او زمان بود.”
“زمان! اما چرا به من کمک کرد؟”
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”
شبی زنی در فرودگاه در انتظار پرواز هواپیما بود. در فروشگاه فرودگاه کتابی نظرش را جلب کرد آن را به همراه یک بسته بیسکویت خرید و جایی برای نشستن پیدا کرد .
مجذوب کتاب شده بود که ناگهان متوجه مردی شد که به او نزدیک شد و در کنارش نشست . سپس یک یا دو بیسکویت از بسته ای آن وسط بود برداشت. زن سعی کرد از این جسارت بزرگ او چشم پوشی کند و به خواندن کتاب ادامه داد و گاهی بیسکویت می خورد و گاهی به ساعتش نگاه می کرد.
تعداد بیسکویت های زن کاهش پیدا میکرد و زن هر لحظه عصبانی و عصبانی تر می شد . با خود گفت اگر من آدم خوبی نبودم حتما جواب این عمل زشت را میدادم.
با هر بیسکویت که زن بر میداشت مرد نیز بیسکویت دیگری بر می داشت تا اینکه تنها یک بیسکویت باقی مانده بود
زن پیش خود فکر کرد آن مرد چه کاری انجام خواهد داد . مرد با خنده ای که بر لب داشت آخرین بیسکویت را برداشت و دو نیم کرد . نیمی را تعارف کرد و نیمی را خورد . زن با خود فکر کرد عجب مرد گستاخ و دیوانه ی است . چرا هیچ تشکری نمی کند .
وقتی زمان پرواز شد آهی کشید و برخواست . وسایلش را جمع کرد و به طرف درب خروجی حرکت کرد از نگاه کردن به آن دزد نمک نشناس هم خود داری کرد .سوار هواپیما شد و صندلی اش را پیدا کرد و شروع به خواندن کتابش کرد که تقریبا داشت تمام می شد .
وقتی مجددا بارهایش را دید واقعا تعجب کرد بسته بیسکویت داخل بار هایش بود. با تعجب گفت : بسته بیسکویت من اینجاست . پس آن بسته بیسکویت متعلق به آن مرد بود و سعی می کرد آن را تقسیم کند؟؟؟
او با غم و اندوه فهمید که برای عذر خواهی دیر شده است و دریافت که خود او انسان نمک نشناس و دزد اصلی بوده است.
گفتم: «لعنت بر شیطان»!
لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟!»
جواب داد: «نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند.»
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن!»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»
در حالیکه دور می شد گفت: «من پیامبر نیستم جوان...
مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ سالهاش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.
به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد: پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت میکنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید.
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند
گفتمش دل می خری؟! پرسید چند؟!
گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده کرد و دل زدستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل زدستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود...
سلام این شعر خیلی جالبه اشتباه میکنه اما خودش هم باور نداره چرا باید حتما یکی پیدا بشه دل ما رو بخره؟چرا یکی از ما سعی نمیکنیم دلی رو بخریم؟چرا همیشه مینالیم از اینکه دل ما رو شکستن اما بازم هم همان راه رو تکرار میکنیم دوباره دنبال یکی دیگه هستیم؟اگر دل ما شکست فهمیدیم طمع
تلخی داره چرا به راحتی دل میشکنیم
خیلی جالبه از سوسک میترسیم امااز له کردن شخصیت دیگران نه
از عنکبوت میترسیم از اینکه تمام زندگیمون تار عنکبوت ببنده نمیترسیم
از شکستن لیوان میترسیم از شکستن دل ادم ها نمیترسیم
از اینکه بهمون خیانت کنن میترسیم از خیانت به دیگران نمیترسیم
شیرینی که در به دل بدست اوردن هست در دل شکستن نیست
طبقه بندی: سایر
یک گنج یک دوست همیشگی نیست
اما یک دوست یک گنج همیشگیه
**************
چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟ چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟ پیله ات را بگشا... تو به اندازه یک دنیایی...
**************
عشق محکومی است که محاکمه نمی شود....دیوانه ایست که معالجه نمی شود....بیگانه ایست که شناخته نمی شود....سکوتی است که شکسته نمی شود....وفریادی ایست که آرام نمیشود
**************
انتظار مثل دریا می مونه هر چقدر جلوتر میری عمیقتر میشه...
**************
دست هایی که "کمک" می کنند مقدس تر از لب هایی هستند که "دعا" می کنند
**************
با تو خواهم گفت رازی از عبور، راز هجران پرستوهای دور، راز یک باغ بدون باغبان، راز یک دشت بدون سایه بان ،باغبان رفت و همه گلها فسرد، رونق ایام مارا باد برد...
**************
زندگی دفتری از خاطرهاست ... یک نفر در دل شب ، یک نفر در دل خاک ... یک نفر همدم خوشبختی هاست ، یک نفر همسفر سختی هاست ، چشم تا باز کنیم عمرمان می گذرد... ما همه همسفریم
**************
رمز خوشبختی داشتن ذهنی سالم در بدنی سالم است
**************
کسی که از هیچ چیز کوچکی خوشحال نمیشود هیچگاه خوشبخت نخواهد شد...
**************
کسی که از شکست میهراسد به شکست خود اطمینان دارد...
**************
در آن زندان که زندانبان تو بودی شبی بنیادم از یک بوسه لرزید...
**************
خوشبختی یعنی هماهنگی با حوادث روزگار...
**************
باز هم از چشمه لبهای من/تشنه ای سیراب شد سیراب شد/باز هم در بستر آغوش من /رهروی در خواب شد در خواب شد (فروغ)
**************
دیگر به هوای لحظه دیدار/دنبال تو دربه در نمیگردم /دنبال تو ای امید بی حاصل/دیوانه و بی خبر نمیگردم (فروغ)
**************
اراده آهنین، زمین خوردن هفت باره و برخواستن برای بار هشتم است (دهخدا)
**************
امشب به قصه دل من گوش میکنی فردا مرا چو قصه فراموش میکنی...
**************
از سیاهی چرا حذر کردن/شب پر از قطره های الماس است/آنچه از شب بجای میماند/عطر سکر آور گل یاس است...
**************
بردن همه چیز نیست اما تلاش برای بردن چرا(لومباردی)
**************
عاقبت خط جاده پایان یافت/من رسیده ز ره غبار آلود/تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ /شهر من گور آرزویم بود...
**************
داشتن پشتکار تفاوت ظریف بین شکست و کامیابی است(سارنف)
**************
چیزیکه مرد را وادار میکند بیوفائی زنش را باور نکند داشتن اعتماد به حسن اخلاق زنش نیست بلکه ضعف اخلاقی خودش است (ناپلئون)
**************
اگر قرار است برای هر چیزی زندگی خود را خرج کنیم بهتر آن است که آنرا خرج لطافت یک لبخند یا نوازشی عاشقانه کنیم(شکسپیر)
**************
روزها رفتند و من نمیدانم کدامینم/آن من سرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم...
**************
اگر به دیگران کمک کنید به آنچه میخواهند برسند شما هم میتوانید در زندگی به آنچه میخواهید برسید
بهترین ها را در خودتان خواهید یافت وقتی که در دیگران بجویید...
**************
تنها مقصود در زندگی عشق ورزیدن به یکدیگر است،اگر از عهده این کار بر نمی آییم حداقل بکوشیم تا یکدیگر را نیازاریم.
**************
آنکس که رنج زندگی بترسد از ترس رنج خواهد برد
**************
لبخند حتی زمانیکه بر لب مرده مینشیند بازهم زیباست...
**************
دیگر نکنم ز روی نادانی قربانی عشق او غرورم را/شاید که چو بگذرم از او یابم آن گمشده شادی و سرورم را...
**************
آخرین برگ سفرنامه ی باران این است که زمین چرکین است...
**************
من در این کلبه خوشم، تو در آن اوج که هستی خوش باش، من به عشق تو خوشم، تو به عشق هر که هستی خوش باش...!
**************
اول به نام عشق، دوم به نام تو، سوم به یاد مرگ. بر لوح شیشه ای قلبت بنویس: یا تو وعشق، یا من و مرگ
**************
گرمی دست هایت چیست که دستهایم آنها را میطلبد ؟ در آینه چشمهایم بنگر چه میبینی؟ آیا میبینی که تو را میبیند؟ صدای طپش قلبم را میشنوی که فریاد میزند دوستت دارم؟ دوست ندارم که بگویم دوستت دارم. دوست دارم که بدانی دوستت دارم...
**************
عشق است که به آدمی بال پرواز می دهد. عشق تو را از این زندگی واقعی و روزمره جدا می کند و به فضای جدیدی می برد که پر از هیجان و امید است!
**************
مغرورانه اشک ریختیم چه مغرورانه سکوت کردیم چه مغرورانه التماس کردیم چه مغرورانه از هم گریختیم غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند هدیه شیطان را به هم تقدیم کردیم هدیه خداوند را از هم پنهان کردیم
**************
عشق چیست؟ 3 ثانیه نگاه، 3 دقیقه خنده، 3 ساعت صفا، 3 روز آشنایی، 3 هفته وفاداری، 3 ماه بیقراری، 3 سال انتظار، 30 سال پشیمانی...
**************
اگر از پایان گرفتن غم هایت نا امید شده ای ، به خاطر بیاور زیباترین صبحی که تا به حال تجربه کرده ای مدیون صبرت در برابر سیاهترین شبی هستی که هیچ دلیلی برای تمام شدن نمی دیدی...
**************
هر کودکی با این پیام به دنیا می آید که:خدا هنوز از انسان ناامید نیست...
**************
هر کس از رگ و ریشه معلم است همه چیز را برای شاگردان خود جدی می گیرد حتی خود را ( نیچه)
**************
بعضی ها گله دارند که چرا؟ گل سرخ خار دارد... در این فکرم که چرا نمی گویند:عجب... این بوته خار٫ گل سرخ دارد!!!
**************
هر انسانی لبخندی از خداست؛ تقدیم به تو که زیباترین لبخند خدایی...!!!
**************
عاشقی باش که گویند به دریا زد و رفت نه که گویند خسی بود که جوبارش برد...
**************
دیگر ز پا فتاده ام ای ساقیِِِِِ اجلِِِِ لب تشنه ام ،بریز به کامم شراب را ای آخرین پناه من ،آغوش باز کن تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
**************
اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند... بگذار پایان تو را غافلگیر کند درست مانند آغاز!
**************
او که می ماند نخواهد رفت، او که رفته است نخواهد رسید، او که رسیده است پنهان است ،این همه از شکستن و سکوت چه عاید آینده خواهد شد... رفتن هم حرف عجیبی شبیه اشتباه آمدن است... تو بگو دایره تا کجای این نقطه خواهد گریست!!؟
**************
به کسی عشق به ورز که لایق عشق باشد نه تشنه عشق . زیرا تشنه عشق روزی سیراب خواهد شد . (ویکتور هوگو )
**************
گفتمش دل می خری؟! پرسید چند؟!
گفتمش دل مال تو تنها بخند
خنده کرد و دل زدستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود
دل زدستش روی خاک افتاده بود
جای پایش روی دل جا مانده بود...