دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

کفش هایم

 

 

 

 

ترجیح می دهم با کفش هایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم 


تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفش هایم فکر کنم 

 

                                                                                             « دکتر علی شریعتی »

"همیشه"

 

 

 

 لحظه هایی هست

 که دلم واقعابرایت تنگ میشود

 من اسم این لحظه هارا

"همیشه"

گذاشته ام

به سمت عشق رفتی از غم نان سر در آوردی

به سمت عشق رفتی از غم نان سر در آوردی

زدی دل را به دریا از بیابان سر در آوردی

 

تو مثل هیچ کس بودی که مثل تو فراوان است 

سری بودی که روزی از گریبان سر در آوردی

 

در این پس کوچه های پرسه ماندی تا مگر 

شاید دری به تخته خورد و از خیابان سر در آوردی

 

و میشد جنگلی انبوه باشی از خودت اما

قناعت کردی و از خاک گلدان سر در آوردی

 

توکل شرط کامل نیست این را مولوی گفته است 

بخوان آن را دوباره شاید از آن سر در آوردی

 

مسیحای من ای ترسای پیر پیرهن چرکین 

چه پیش آمد که از شعر زمستان سر در آوردی

 

Click to view full size image

رفت . . .

 

 

 

نازنینی دلبری چشم مرا تر کرد و رفت

 

چند روزی با دل شیدای من سر کرد و رفت

 

گفت بر عشقم وفادار است

 

اما ای دریغ چشم خود را جانب دلدار دیگر کرد و رفت

 

عاشقی گویا گناهی بود کاین نامهربان

 

جرم ما را دید و بی رحمانه کیفر کرد و رفت

 

گفتمش خوشبخت باشی نازنین روز وداع

 

طعنه تلخ مرا دیوانه باور کرد و رفت

 

حتم آخر روزگار او را تلافی می کند

 

چون گل عشق مرا مستانه پرپر کرد و رفت

تو از دردی که . . .

 

 

 

تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟

دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی

تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی

که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی

فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد

چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟

می توان

 

می توان با یک گلیم کهنه هم

روز را شب کرد و شب را روز کرد

می توان با هیچ ساخت

می توان صد بار هم

مهربانی را، خدا را، عشق را

با لبی خندان تر از یک شاخه گل تفسیر کرد

می توان چون دشت بود

عاشق گلگشت بود

همچو آب چشمه ای پاک و زلال

فکر کوه و دشت بود

می توان این جمله را در دفتر فردا نوشت

" خوبی از هر چیز دیگر بهتر است"

تو آدمی نه برده...

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید 

 

خط میکشم رو دیوار، همیشه روزی یک بار

تو هم شبیه من باش، حسابتو نگه دار

ببین که چندتا قرنه، تن به اسیری دادی

دنیات شده شبیه، سلول انفرادی

تاچشم رو هم میذاری، میبینی عمر تموم شد

بین چهارتا دیوار،وجود تو حروم شد

چوب خط این اسیری دیواراتو پو شونده

همین روزا می بینی که فرصتی نمونده

بیرون بیا خودت باش، تو آدمی نه برده

همیشه باخته هرکس،شکایتی نکرده

عاشق زندگی باش،زندگی شغل و پول نیس

تو امتحان بودن، برده بودن قبول نیس

درس پروانه

 

مردی، ساعت های متوالی نشسته بود و به تلاش پروانه ای برای خارج شدن از پیله اش نگاه می کرد. پروانه توانست حفره ی کوچکی ایجاد کند، اما بدنش بزرگتر از آن بود که از آن حفره بگذرد. بعد از زمان درازی، به نظر رسید خسته شده و بی حرکت مانده.

مرد تصمیم گرفت به پروانه کمک کند: با دقت، بقیه پیله را باز کرد و بی درنگ پروانه را آزاد کرد. اما بدن پروانه مچاله و کوچک بود و بال هایش به هم چسبیده بود.

مرد همچنان پروانه را نگاه کرد، امیدوار بود که هر لحظه بال های پروانه باز شود و به پرواز درآیند. اما هیچ اتفاقی نیافتاد.پروانه، بقیه ی زندگی اش را با بدنی مچاله و بال های به هم چسبیده گذراند. نمی توانست پرواز کند.

مرد نیکوکار نفهمیده بود که ان سوراخ کوچک و تلاش پروانه برای عبور از آن سوراخ، روشی است که طبیعت برای ورزیده کردن بدن و تقویت بال های پروانه به کار می برد.

" گاهی، کار طاقت فرسا، درست همان چیزی است که ما را برای رویارویی با موانع بعدی اماده می کند. کسی که از این کار طاقت فرسا خودداری می کند، یا کسی که کمک نادرستی بگیرد، نمی تواند به شرایط شرکت در مسابقه ی بعدی دست یابد، و هرگز نمی تواند به سوی سرنوشت پرواز کند."

(پائولو کوئلیو)

شبی غمگین

 

شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد

                               مرا در غربت فردا رها کرد

                                                        دلم در حسرت دیدار او ماند

                              مرا چشم انتظار کوچه ها کرد

به من می گفت تنهایی غریب است

                              ببین با غربتش با ما چه ها کرد

                                                        تمام هستی ام بود و ندانست

                                  که در قلبم چه آشوبی به پا کرد

که او هرگز شکستم را نفهمید

                                  اگه چه تا ته دنیا صدا کرد

سبزه عاشق

تمام عید تنها در خانه

نپذیرفتن جامعه یا مشکل با خودم تنهایی هم نعمت خوبی هست  ترجیح دادن تنهایی بهتر است انتخاب محیطی که شاید خوشایند نباشه اس مس میامد که 13 به در و روز طبیعت مبارک سبزه رو گره بزن و ارزو کن و به اب روان بسپار اما در اتاق خودم بودم شاید هیشکی باور نمیکرد که الان توی اتاق و سبزه آب نخورده که رنگ سبزش رو با زردی عوض کرده و طرواتش با خشکی دیگه  طاقت گره نداره درست مثل دل من منتظر اشاره هست تا بشکند سبزه زرد رنگ را امدم گره بزنم اما شکست به جای من اشک ریختم از اشک من سبزه جان تازه گرفت دیگه انگار زردی نداشت و درست مثل عقاید ایرانیان باستان در روز 4 چهارشنبه سوری که زردی به اتش میدهند و قرمزی اتش خواستارن جان گرفته بود از سبزه هم خجالت میکشیدم گفتم شرمندتم باید امروز به اب روان میسپاریدم تورا اما نشد....

گره به زلف های را فراموش نکردم اما دست و دلش رو ندارم به سبزی خودت ببخش خندید گفت من خوشبخت ترین سبزه دنیا هستم که امروز با تو خلوت کردم بیا غم هاتو گره بزن و منو به جای اب روان به سطل اشغال بسپار من سبزه خوشبختی هستم میرم و با اشغال های دیگر سوزانده میشم تا که امیدوار باشم غم های تو هم سوزانده میشن اشک های تو دل من را اتیش زد قبل از اینکه با اشغال ها سوزانده شم کل عید دیدم تنهایی شاهد همه درد دل هایت با خدا بودم از اینکه اب به من نرسید زرد نشدم از اینکه دیدم تنهایی ناراحت شدم و با هر درد دل با خدا یک تار موهایم زرد شد تا اینکه روز 13 دیدم خیلی ناراحتی و هنوز تنها دیگر طاقت نیاوردم و همه هستی من فنا شد بیا باهم دوست باشیم من فردا سوزانده میشم و مطمئن باش غم هایت با خود میبرم

سال بعد میایم دوست دارم بهم بگی کی چی شد و چگونه سپری کردی تا باز هم بتوانم غم های دیگرت رو با خود ببرم

حالا هم منو به سطل اشغال بسپار دیگه بقیه راه رو خودم میرم

سبزه گفت و همه تار هایش شکست و مطئننا الان سوزانده شده و غم هایم رو با خود برد منتظرم دوباره بیاد .......