دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

وقتی........................



وقتی........................



 

وقتی تو خودت گیر می کنی 


 


وقتی همه چیز برات میشه یه سوال !


 

وقتی توی تکرار صحنه ها اسیر میشی

 


وقتی اونقدر خسته میشی که حتی از فکر کردن به فکر کردن

هم بیزار میشی


 

وقتی کسی نیست که بفهمه چی میگی 



 


وقتی مطمئنی ! اونی که امروز می آد فردا میره ..



 

وقتی مجبوری خودتم گول بزنی 



 

وقتی حتی شهامت خیلی چیزها رو نداری !!!



 

وقتی می دونی هیچ کس و هیچ چیز خودش نیست



 


وقتی می دونی همه چی دروغه



 


وقتی می دونی که نباید به هیچ قول و قراری ! اعتماد

کنی


 

وقتی می فهمی که نباید می فهمیدی ..



 

وقتی روزگار یادت میده که باید سوخت و ساخت



 

وقتی می خندی به اینکه کارت از گریه گذشته 



 

وقتی قراره هیچ چی جای خودش نباشه



 

وقتی منتظر یه اتفاقی و اون اتفاق هیچ وقت نمی افته ..




 وقتی نباید اونی باشی که هستی 



وقتی بهت می فهمونن دوست داشتن یه معاملست ! 



 

وقتی تو رو بخاطر صداقتت محکوم می کنن  


 

وقتی خوشحال میشن که غرورت بشکنه


 

وقتی حرفاتو فقط دیوار می فهمه ! ...


 

وقتی................................


 

میشی اینی که من الان هستم

عکس تصویر تصاویر پیچک ، بهاربیست Www.Bahar-20.com

یه قطار اسپانیایی هست



یه قطار اسپانیایی هست
بین گواد الکویر و سیویل قدیم
که نیمه های شب سوت می کشه و
مردم می فهمن که هنوز داره می ره
اون وقت اونا بچه هاشونو ساکت می کنن و می خوابونن
درارو می بندن و توی طبقه ی بالای خونشون از ترس می لرزن
به خاطر این که میگن ارواح مرده ها
قطار رو پر کرده
بیشتر از ده هزار تا
وقتی که سوزنبان وسط مردم داشت سرشو زمین میذاشت
خونوادش گریه می کردن و
قبل از مردنش زانو زده بودند و دعا می خوندن
اما بالای تختش
شیطان ایستاده بود و
با برقی تو چشاش
کشیک مرگش رو می کشید
"خوب! خدا این دورو برا نیست که ببینه که چی پیدا کردم
این یکی مال منه
درست همین موقع
خود مسیح پیداش شد
توی یه نور خیره کننده
و سر شیطان داد کشید
برو به درک اسفل السافلین
اما شیطان پوز خندی زد و گفت
من ممکنه گناهکار باشم اما
لازم نیست هلم بدی
من اول اونو پیدا کردم و
تو هم هیچ غلطی نمی تونی بکنی
اون با من مییاد به جهنم
بااین حال می تونم یه شانس دیگه بهت بدم
اینو شیطان گفت
با یه لبخند
پس اون عصای احمقانه ات رو بنداز دور
که اصلا بهت نمی آد
ژوکر یه اسمه ،پوکر هم یه بازیه
ما روی همین تخت با هم بازی می کنیم
سر بزرگترین شرط دنیا تا حالا
روح مرده ها
ومن گفتم  : حواست باشه مسیح
اون میخواد ببره
خورشید داره غروب میکنه و
شب داره سر می رسه
قطار الان ایستاده و
کلی روح روی ریلان
آی  مسیح اون می خواد ببره
سوزنبان ورقا رو بر زد و
به هر کدوم از اونا پنج تا برگ داد
در حالیکه  داشت حسابی واسه مسیح دعا می کرد
یا شایدم واسه اون قطاری که باید هدایتش می کرد و
شیطان سه تا آس داشت و یه شاه
و مسیح قصدش این بود که استریت بشه
اون یه بی بی داشت و یه سرباز و ده و نه پیک
همه ی چیزی که می خواست
یه هشت بود
پس مسیح یه برگ کشید
اما اون هشت خشت بود
و شیطان به پسر خدا گفت
می دونم که می خواستی استریت بشی
اما حالا یه برگ به من بده
تا ببینی کیه که اینجا سر می شه
اما همونجوری که داشت حرف می زد
از زیر عباش یه آس دیگه بیرون کشید
ده هزار تا روح پیشنهاد اول بود
اما به زودی به 59 رسید
اما مسیح ندید که شیطان چیکار کرده و گفت
من موافقم
من شرط رو تا 105 بالا می برم
وبرای همیشه غلطکاریهای تو رو تموم می کنم
....
اما شیطان فریاد بلندی کشیدکه
دست من دست برنده است
ومن گفتم مسیح ...آی مسیح
تو گذاشتی که اون ببره
خورشید داره غروب میکنه و
شب داره سر می رسه
قطار الان ایستاده و کلی روح روی ریلان
آ ی مسیح نذار که اون ببره
خوب
قطار اسپانیایی هنوزم داره میره
بین گواد الکویر و سویل قدیم
ونیمه های شب سوت میکشه و
مردم می فهمن که اون هنوز داره میره
و اون طرفتر توی یه گوشه دنج
مسیح و شیطان دارند شطرنج بازی می کنن
شیطان هنوزم حقه سوار می کنه و
روح های بیشتری رو می بره
وتا اونجا که به مسیح مربوط می شه
اون داره بهترین بازیشو می کنه
ومن گفتم : مسیح آخ مسیح
تو باید برنده شی
خوشید داره غروب میکنه و
شب داره سر می رسه
قطار الان ایستاده و
آخ
روح منه که روی ریل هاست
آخ مسیح
تو باید برنده بشی
....

کاش مــ ـے شد . . .

 

کاش مــ ـے شد که کســ ـے مــ ـے آمد

این دل خستۀ ما را مــ ـے برد

چشــــ ـم ما را مــ ـے شست

راز لبــــ ـخند به لب مــ ـے آموخت



کاش مــ ـے شد دل دیوار پر از پنجـــ ـره بود

و قفس ها همه خالــ ـے بودند

آسمان آبـــــــے بود

و نسیمـــــ ـے روے آرامش اندیشۀ ما مـــ ـے رقصید



کاش مــ ـے شد که غـــــــ ـم و دلتنگـــــ ـے

راه این خانۀ ما گــــــ ـم مـــ ـے کرد

و دل از هر چه سیاهـــــ ـے ست رها مـــ ـے کردیــــ ـم

و سکوت جاے خود را به هم آوائـــ ـے ما مــ ـے بخشید

و کمــــ ـے مهربان تر بودیـــــ ـم



کاش مـــ ـے شد دشنام، جاے خود را به سلامــــــ ـے مـــ ـے داد

گل لبــــ ـخند به مهمانـــ ـے لب مـــ ـے بردیـــــ ـم

بذر امید به دشت دل هــــــ ـم

کســـــ ـے از جنس محبت غزلــــ ـے را مــ ـے خواند

و به یلداے زمستانــــــ ـے و تنهائــــــ ـے هـــــ ـم

یک بغل عاطفه گرم به مهمانـــ ـے دل مــــ ـے بردیـــــــ ـم



کاش مــــ ـے فهمیدیــــ ـم

قدر این لحظه که در دورے هـــــ ـم مـــ ـے راندیــــــ ـم



کاش مـــ ـے دانستیم راز این رود حیات

که به سرچشمه نمــــــــ ـے گردد باز



کاش مــــ ـے شد مزه خــــــــــوبـــ ـے را

مــ ـے چشاندیــــــ ـم به کام دلمان



کاش ما تجربه اے مـــ ـے کردیـــــ ـم

شستن اشکــــــــ از چشـــــ ـم

بردن غــــــــ ـم از دل

همدلــــــــ ـے کردن را

نقاب ها اگر از چهره بیفتد دستمان رو می شود


حتما شنیده اید که
می گویند " اگر فلان کار را نکنم ، از زن کمترم "
و نمونه های دیگری که نشان دهنده برتری مطلق جنس
مرد بر زن است . انگار آقایان یادشان رفته که
انتخاب جنسیت دست خودشان نبوده و خیلی راحت امکان
داشته در هنگام تولد دختر به دنیا بیایند ! بدتر
از همه آن که زنان هم خودشان را قبول ندارند و از
زن های بسیاری شنیده ام که می گویند : " قول
مردانه می دهم " یعنی زن حرفش اعتباری ندارد و
قولی که می دهد حتما باید اسم مردانه رویش باشد و
گرنه باد هواست !


مرد یا زن

شدن به اراده خودمان نبوده ولی خوب یا بد بودنمان
تا حد زیادی دست خودمان است . البته مقداری از آن
هم ارثی و ذاتی است که به آن کاری ندارم . من به
خوبی از کاستی ها و نقاط ضعف خانم ها و همچنین
آقایان آگاهم ولی جمله های توهین آمیز ابتدای مطلب
را نمی توانم بپذیرم . هیچ کس کامل نیست و مرد
بودن یا زن بودن به تنهایی برتری یا ضعف محسوب نمی
شود . هر کس درصد خوبی هایش بیشتر از بدی هایش
باشد آدم خوبی است و مرد و زن هم ندارد . مرد باید
مرد باشد و زن هم باید زن باشد .


چه بسیار

مردانی که در برابر سودی اندک شرافت و انسانیت خود
را می فروشند و چه بسیار زنانی که با وقار و شخصیت
برجسته خویش جایگاهی بلند می یابند .


نقاب ها

اگر از چهره بیفتد دستمان رو می شود

زن از دیدگاه دکتر علی شریعتی

 

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند ...

 

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...

 

می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ...

 

برای ازدواجش  در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف

 

قانونگذار می توانی ازدواج کنی ...

 

در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ...

 

او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ...

 

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی ...

 

او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد ...

 

او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

 

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر؟! ...

 

و هر روز او متولد میشود؛  عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...

 

و قرن هاست که او عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای

 

صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند و در قدم های لرزان

 

مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد  سینه ای را به

 

یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...

 

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...

 

و این، رنج است.

حالمان بد نیست غم کم می خوریم

 

حالمان بد نیست غم کم می خوریم /کم که نه! هر روز کم کم میخوریم


آب می خواهم،‌سرابم می دهند /عشق می ورزم عذابم می دهند


خود نمی دانم کجا رفتم به خواب /از چه بیدارم نکردی آفتاب؟

 

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند/ بی گناه بودم و دارم زدند


دشنه ای نامرد بر پشتم نشست / از غم نامردمی پشتم شکست


سنگ را بستند و سگ آزاد شد / یک شبه بیداد آمد،‌داد شد

 

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام /تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام


عشق اگر اینست مرتد می شوم / خوب اگر اینست من بد می شوم

 

 

بس کن ای دل نابسامانی بس است /کافرم دیگر مسلمانی بس است


در میان خلق سردرگم شدم / عاقبت آلوده مردم شدم


بعد از این با بی کسی خومی کنم / هرچه در دل داشتم رو می کنم


نیستم از مردم خنجر بدست / بت پرستم بت پرستم بت پرست


بت پرستم،‌ بت پرستی کار ماست/ چشم مستی تحفه ی بازار ماست

 

 

درد می بارد چو لب تر می کنم / طالعم شوم است باور می کنم

 

من که با دریا تلاطم کرده ام/ راه دریا را چرا گم کرده ام؟

 

قفل غم بر درب سلولم مزن! / من خودم خوش باورم گولم مزن!


من نمی گویم که با من یار باش/ من نمی گویم مرا غم خوار باش


من نمی گویم؛ دگر گفتن بس است /گفتن اما هیچ نشنفتن بس است


روزگارت باد شیرین ! شاد باش/ دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

 

 

آه ! در شهر شما یاری نبود/ قصه هایم را خریداری نبود!!!


وای! رسم شهرتان بیداد بود/ شهرتان از خون ما آباد بود


از درو دیوارتان خون می چکد/ خون من، فرهاد،‌ مجنون می چکد

 

 

خسته ام از قصه های شومتان / خسته از همدردی مسمومتان


اینهمه خنجر، دل کس خون نشد/ این همه لیلی،‌کسی مجنون نشد


آسمان خالی شد از فریادتان / بیستون در حسرت فرهادتان


کوه کندن گر نباشد پیشه ام / بویی از فرهاد دارد تیشه ام


عشق از من دورو پایم لنگ بود / قیمتش بسیار و دستم تنگ بود


گرنرفتم هر دو پایم خسته بود / تیشه گر افتاد دستم بسته بود

 

 

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! / فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه!


هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! / هیچ کس اندوه ما را دید؟ نه!


هیچ کس اشکی برای ما نریخت / هر که با ما بود از ما می گریخت

 

 

چند روزی هست حالم دیدنیست / حال من از این و آن پرسیدنیست


گاه بر روی زمین زل می زنم /گاه بر حافظ تفأل می زنم


حافظ دیوانه فالم را گرفت / یک غزل آمد که حالم را گرفت:

 

« ما زیاران چشم یاری داشتیم / خود غلط بود آنچه می پنداشتیم»

یارب دگر از خلق جهان بی خبرم کن


یارب دگر از خلق جهان بی خبرم کن

چون سرو سرافراز چمن بی ثمرم کن

آثار  من  آتش  بزن و  بی  اثرم  کن

دیگر زهنر خسته شدم بی هنرم کن

                                              تا کی غم آزادگی واین همه خسران

                                             من ماندم وتنها دلی از کرده پشیمان

انصاف و مروت که در  این دوره ما نیست

بیداد به حدی است که انگار خدا نیست

در طینت این خلق حسدجوی صفانیست

در خانه دین سوختگان  قبله نما  نیست

                                              بااینهمه خود بینی ما کیست خدا بین

                                              ظلمتکده شد سینه این خلق خطابین

افزون  طلبی   دامن پرهیز  بسوزد

صد ملک از این برق شررخیز بسوزد

ایمان چوبشد کاخ شرف نیز بسوزد

زین آتش بی حوصله هر چیز بسوزد

                                               این هدیه نو خیمه بی سقف وستون بود

                                               سر چشمه سرگشتگی نسل  کنون بود

با  پیر، جوان را سخن تند نه تنهاست

عصیان کنون موج خروشنده دریاست

زین ابرسیه برق جهان سوزهویداست

در آیــنه چشم زمــان زلــزله پیدا سـت

                                               خودسوزدونسلی که زهم دور چنینند

                                                در فـاصله  فکر  چو  قطبین  زمین اند

عهدیست پی افکنده ز رفتار جوانان

ابلیس   ستایشگر   کردار   جوانان

رقص است گذرنـامه  افـکار جوانان

کو آنکه کند رخنه به پندار جوانان  

                                                که ای زاده امروز چه قصدیست شمارا

                                                فردا چو رسد خود  پــدرانید خـــدا را

رقص نو و جیغ نو و نقاشی نو بین

بیتل گری ومستی و عیاشی نو بین

نقد  ادبیات به  فحا شی نو  بین

درروح جوان حاصل سم پاشی نو بین 

                                               نو  میوه  فرهنگ   تجارت  زده این است

                                              وین پیشکشی ها همه از غرب زمین است

داروی هنر گرچه شفا بخش روان است

این گونه هنرها که سراپا هیجان است

موسیقی امروز یکی پتک گران است

گویی که پی کوفتن مغز جهان است

                                              این است اگر نقش هنر وای هنرمند

                                              دنیای عجیبی شده دنیای هنرمند

از تیغ  سخن  جوهر  تأثیر  گرفتند

وان جاذبه شعر به  تذویر گرفتند

ازمرد سخنور جگر شیر گرفتند

وان گنج هنر از وطن پیر گرفتند

                                              نوجوی کهن سوز بدین لکنت گفتار

                                              در  واقعه  از  باد  زند  سنگر  پیکار

تدبیر  نماندست  مدیران جهـــان  را

تا چاره کند شورش این نسل جوان را

گیتی همه  بیمار و  طبیبان  جهــان را

اندیشه به جایی نرسد این سرطان را

                                               امروز در این دشت جنون قافله بان کو؟

                                               افســـارکش  قافله  نسل  جوان  کو؟

سرمایه که در خدمت جهل است وتباهی

سرمــایه گـذاران پی تکثیر  منــاهی

بر دامن هر راهبه صد لکه سیاهی

دود  سیه  کفر ز مه  تا  دل  ماهی

                                               طوفان دگر باید ونوح دگری نیز

                                               کزپا فکند فتنه این عهد بلا خیز

دانش که در او حکمت صاحبنظری بود

افسوس که در خدمت سودایگری بود

یر هم زن آرامش روح بشری بود

تنها  اثر  سالم  او  بی  اثری  بود

                                                 درقلب تمدن بنــگر خون توحش

                                                 فرهنگ مگویید که معجون توحش

جمعی پی تحقیق بلای سرطانند

جمع دگری خود سرطانهای زمانند

یک دسته دل ساده پی مسکن ونانند

یک  قوم  شکمباره  پی بلع جهانند

                                             زین بیش ادب نیست در این فاجعه کنکاش

                                             ای سنگ  ترازوی فضیـلت ، تو خجل  باش

آن زندگی ساده دیرین چه بدی داشت

آسودگـی فکـری دیـرین  چه بدی  داشت

فرزند و پدر یکدل و یک دین چه بدی داشت

وان عاشقی و بوسه شیرین چه بدی داشت

                                           این علم عجب دشمن سرسخت بشر بود

                                          ای کاش که این عصر اتم عصر هجربود

نسل بشر امروز نداند به چه کاراست

چون نقطه پرگار به سرگیجه دچار است

با آنکه بر افکار فلک سیره سوار است

خون ریزتر از قوم سبک مغز تاتاراست

                                         خود سوخته نسلی که زهر در به شتاب است

                                         لب تشنه به هر سوی کند روی سراب است

در اصل مقصر همه پیران جهانند

کاینسان همگی بی خبر از جبر زمانند

خود رأی  وخود آرای تر ازهر چه جوانند

غافل که قلوب دگران در ضربانند

                                          هر چیز که در دیده این قوم عظیم است

                                         در  دایره  قشری افـکار  قدیم  است

از نسل جوان هیچ نپرسند که چه گویند

وین ره که به مقصد نرسد بهرچه پویند

کاینان که چو طوفان همه در تندی خویند

جوشند وخروشند و بخوا هند و بجویند

                                           اما نه سعادت دل سرگشته خود را

                                           حسرت کشی عمر هدر رفته خود را

بیچاره منم من که نه از آن و نه اینم

مابین دو نسلم که چنین فاصله بینم

در محضر پیران همه جا خاک نشینم

وز  نسل جوان  ناظـر  اطـوار  نوینـم

                                          سرگیجه من بیشتر از هردو گروه است

                                          اندیشه مگو در سر من گردش کوه است

در حیرتم این جمع پراکنده چه خواهد

سوزد به چه امید ز سازنده چه خواهد

این خفته وحشت زده زآینده چه خواهد

تاگردش این چرخ شتابنده جه خواهد

                                              هرچند نگارنده تاریخ به گوش است

                                             بازیگر فردای زمان سخت خموش

رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیست

رو به تو سجده می کنم دری به کعبه باز نیست

بس که طواف کردمت مرا به حج نیاز نیست

به هر طرف نظر کنم نماز من نماز نیست

مرا به بند می کشی از این رهاترم کنی

زخم نمی زنی به من که مبتلاترم کنی

از همه توبه می کنم بلکه تو باورم کنی

قلب من از صدای تو چه عاشقانه کوک شد

تمام پرسه های من کنار تو سلوک شد

عذاب می  کشم ولی عذاب من گناه نیست

وقتی شکنجه گر تویی شکنجه اشتباه نیست


دختر خوشبخت. . .

 

 

با امیدی گرم و شادی بخش  

با نگاهی مست و رویایی

دخترک افسانه می خواند

نیمه شب در کنج تنهایی

بی گمان روزی ز راهی دور

می رسد شهزاده ای مغرور

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه ی سم ستور باد پیمایش

می درخشد شعله ی خورشید

بر فراز تاج زیبایش

تار و پود جامه اش از زر

سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر

می کشاند هر زمان همراه خود سویی

باد ، پرهای کلاهش را

یا بر آن پیشانی روشن

حلقه ی موی سیاهش را

مردمان در گوش هم آهسته می گویند ،

« آه ... او با این غرور و شوکت و نیرو

« در جهان یکتاست

« بی گمان شهزاده ای والاست »

دختران سر می کشند از پشت روزنها

گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار

سینه ها لرزان و پر غوغا

در تپش از شوق یک پندار

« شاید او خواهان من باشد » !

لیک گویی دیده ی شهزاده ی زیبا

دیده ی مشتاق آنان را نمی بیند

او از این گلزار عطر آگین

برگ سبزی هم نمی چیند

همچنان آرام و بی تشویش

می رود شادان به راه خویش

ضربه ی سم ستور باد پیمایش

مقصد او ، خانه ی دلدار زیبایش

مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند

« کیست پس این دختر خوشبخت ؟

ناگهان در خانه می پیچد صدای در

سوی در گویی ز شادی می گشایم پر

اوست ... آری .... اوست

« آه .... ای شهزاده ... ای محبوب رویایی

نیمه شبها خواب می دیدم که می آیی »

زیر لب چون کودکی آهسته می خندد

با نگاهی گرم و شوق آلود

بر نگاهم راه می بندد

« ای دو چشمانت رهی روشن به سوی شهر زیبایی

ای نگاهت باده ای در جام مینایی

آه ... بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله ی خوشرنگ صحرایی

ره بسی دور است

لیک در پایان این راه ، قصر پر نور است »

می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش

می خزم در سایه ی آن سینه و آغوش

می شوم مدهوش

باز هم آرام و بی تشویش

می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر

ضربه ی سم ستور باد پیمایش

می درخشد شعله ی خورشید

بر فراز تاج زیبایش

می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت .

مردمان با دیده ی حیران زیر لب آهسته می گویند :

« دختر خوشبخت ! .... »


عروس مرگ

دختری را که در تصویر می بینید ، کتی کرکپاتریک نام دارد؛‌ کتی 21 ساله به همراه نامزد 23 ساله خود نیک برای جشن عروسی شان آماده می شوند.

 

 

 این عکس تنها چند دقیقه قبل از مراسم عروسی این دو جوان ، در روز 11 ژانویه 2005 گرفته شده است.

 

 

 

کتی مبتلا به سرطان است و بیماری وی در بدترین وضعیت خود قرار دارد؛ وی مجبور است هر روز ساعاتی زیر نظر پزشک و دستگاه های مخصوص قرار بگیرد. در این عکس ، نیک منتظر است تا کتی یکی دیگر از شیمی درمانی هایش به پایان برساند.

 

 

 

کتی علیرغم تمام درد و رنج ناشی از بیماری سرطان ، ضعف بدنی ، شوک های ناشی از تزریق پی در پی مورفین ، قصد دارد مراسم عروسی خود را بدون هیچ عیب و نقصی برپا کند . وی به خاطر بیماری اش همیشه در حال کاهش وزن است ، به همین خاطر مجبور شد هر چه به روز عروسی اش نزدیک تر می شود ، لباس عروسی اش را کوچک تر و کوچک تر کند. 

وی مجبور بود در طول مراسم عروسی اش کپسول تنفسی اش را به دنبال خود داشته باشد . در این تصویر پدر و مادر نیک را می بینید. آنها از اینکه می بینند پسرشان با عشق دوران دبیرستان خود ازدواج می کند بسیار خوشحال هستند.

 

 

 

کتی در ویلچیر خود نشسته و به ترانه ای که نیک و دوستانش می خوانند گوش می دهد. 
طی مراسم عروسی ، کتی مجبور می شد برای لحظاتی استراحت کند. او به خاطر ضعف و درد نمی توانست به مدت طولانی بایستد.

 

 

 

کتی تنها پنج روز بعد از مراسم عروسی اش فوت کرد. دیدن زنی که علیرغم بیماری سرطان و آگاهی به عمر کوتاه مدت اش ، ازدواج می کند و تمام مدت لبخند بر لب دارد ما را به این فکر می برد که خوشبختی دست یافتنی است ، مهم نیست چقدر دوام می آورد.

 

  
باید از منفی بافی دست برداریم ؛ زندگی آنقدرها هم که فکر می کنیم پیچیده نیست. 
زندگی کوتاه است
قوانین را زیر پا بگذار
بسرعت ببخش
با صداقت عاشق شو و با حرارت ببوس
همیشه بخند
هیچ وقت لبخند را از لب هایت دریغ نکن
مهم نیست زندگی چقدر عجیب است
زندگی همیشه آنطور که ما فکر می کنیم پیش نمی رود
اما تا زمانی که هستیم ، باید بخندیم و سپاسگذار باشیم