سلام مسیبرای خواب معصومانه ی عشق
کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شبهنگام وحشت
کمک کن با تن هم پل بسازیم
کمک کن سایبونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم
کمک کن با کلام عاشقانه برای زخم شب مرهم بسازیم
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو
میون سفره ی شب تو با من
بذار بین من و تو دستای ما
پلی باشه واسه از خود گذشتن
تو رو می شناسم ای سر در گریبون
غریبگی نکن با هق هق من
تن شکسته تو بسپار به دست نوازشهای دست عاشق من
به دنبال کدوم حرف و کلامی
سکوتت گفتن تمام حرفاست
تو رو از تپش قلبت شناختم
تو قلبت ، قلب عاشقهای دنیاست
کسی به فکر مریم های پرپر
کسی به فکر کوچ کفترا نیست
به فکر عاشقای در به در باش
که غیر از ما کسی به فکر ما نیست
تو با تنپوشی از گلبرگ و بوسه
منو به جشن نور و آینه بردی
چرا از سایه های شب بترسم
تو خورشید و به دست من سپردی
کمک کن جاده های مه گرفته
من مسافرو از تو نگیرن
کمک کن تا کبوترهای خسته
رو یخبستگی شاخه نمیرن
کمک کن از مسافرهای عاشق
سراغ مهربونی رو بگیریم
کمک کن تا برای هم بمونیم
کمک کن تا برای هم بمیریم
حا خوبی؟
ممنون از اینکه این شعر خوشکل رو فرستادی شیدا
بگذار گم شویم...
روی خطوط ِ سپید ِ جاده...
.
.
سر به هواییام عود میکند،
وقتی که «خودم» هستم.
.
.
ز ه ر ا
انقد دوست دارم روزی گم شوم در راهی که برگشتن در کار نباشد
یه جنگل بکر یه دریاچه چند تا پرنده یه کلبه یه فانوس خوشکل
تنها باشم یه نفر هم اون دور تر از من تو یه کلبه با یه فانوس زندگی
کنه شبا نور فانوس هم واسمون امید باشه صبح که میشه به امید
نور فانوس هم تا شب منتظر بمونیم شب که میشه با نور فانوس به هم
خودمون نشون بدیم اما اگر یه شب دیگه نور فانوسش نیاد چی؟ نکنه اونم تنهام بذاره؟
اره اونم یه روزی تنهام میذاره این دنیا واسه مکمل شدن نیست واسه جدایی
دل هم شکوندنه خدا اینو نمیخواد اما بنده های خدا لذت میبرن دل هم بشکنن
نه اگر میخوای بری برو اما فانوست رو روشن بذار تا همیشه دلم به بودنت خوش باشه
رفتنتو نمیتونم کاری کنم اما محبت کن بعد از رفتنت فانوست رو روشن بذار پشت
همون دریچه همیشگی فکر کنم هستی با خیالت زندگی کردن هم شیرینه
سفر کرده خوش به حال اون سفری که تورو مهمان کرد اگر بدونه کی مسافرشه
دیگه رهات نمیکنه لابد دونسته که رفتی دیگه نیمدی میگفتی هرجا بریم باهم میریم
میگفتی منو تنها نمیذاری میگفتی دوست مال دل هست دل هم اگر گره بخوره باز
نمیشه اما تو تنها رفتی تو منو گذاشتی با غم های خودم و درد دوری از خودت
باوفا این رسمش نبودا من که به تو بد نکردم پس چرا وقتی رفتی اینجوری ساکت
رفتی چرا گفتی میری زود میای؟با اینکه خودم دیدم تو رفتی نیمدی خودم دیدم
گذاشتن تورو زیر خربارها گل اما دلم هنوز باور نکرده اره بد گره زدی رفتی کاش منم
پیشت بودم یادت میاد وقتی دلمون میگرفت باهم دلامون میگرفت میگفتی عجیبه
اما بیخیال دنیا باهم میخندیدم به غم هامون میخندیدم هیچ مشکلی نمیتونست
مارو ناراحت کنه اما الان بیخودی هم دلم میگیره چه برسه مشکل بیاد بیا بهم بگو
چیکار کنم بابا این رسمش نیست منم دل دارم بیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
خیلی سخته سخته هیچکس درک نمیکنه بعد رفتنت همه دارن میشن نمک
میان رو زخم من یادت میاد میگفتی من خوبم تنها نمیمونم همه میخواستن
باهم باشن؟اما نه همه منو واسطه میکردن واسه نزدیکی به تو تا پر زدی همه غریب شدن
همه حرمت که نگه نداشتن حرمت هم شکوندن خوب عادت کردم فقط خودمو
زندانی کردم محدود شدم سعی میکنم وقتی چیزی میگن بخندم تا مبادا ناراحت
نشن یادت میاد بهت میگفتم فرار از مشکل خودش بزرگترین مشکل هست باید
مثل مرد جنگید؟اون روزا پشتم گرم نفسم از جای گرمتر در میومده حالا فرار شده راه
اول و اخر تنهام هیچکس غیر از خدا نیست بازم شکر که خدا حرفامو گوش میکنه
اون روز یادمه نشستم با اسمون درد دل کردم باور کن هوا افتابی بود تابستونه
نم نم بارون زد هوا ابری شد اسمونم دلش گرفت گفت بابا خوبه بیشتر از این خورد
نشدی
مهم نیست تو میای منو میبری مگه نه؟اره بگو اره منم میخوام بیام پیش شما
میگن اونجا ادم ها دل شکستنو بلد نیستن میخوام بخندم من خیلی وقته بجز به
به حرف های مردم به چیزی نخندیدم من تنهاممممممممممممممممممممم
بعد از خیلی وقت باهات صحبت کردم دیگه باهات صحبت نمیکنم یادمه همیشه میخندیدی
میترسم ناراحتت کنم اخه خنده هات شیرین بودن همه میخندیدن از خنده هات
ببین روزگار همچین دور کرد من از همه جی که حتی سر خاکت هم نمیتونم بیام
حداقل دلم واست تنگ میشد میومدم سر خاک به قبر خالی بغلی نگاه میکردم
دلم اروم میگرفت که میام پیشت اما الان دورم ازت میومدی تو خوابم اما این روزا که غرقم
تو تنهایی همه دلم رو مشکنن که صداش رو تو هم تو یه دنیای دیگه میشنوی نمایی
به هم بگی که هنوز به یادمی باور نمیکنم تو منو فراموش کنی تو نمیکنی چون
همه میگفتن من بی وفام نه تو خوب من هنوز یادمه با خیالت زندگی میکنم
با اهنگ های که باهم گوش میکردیم به جاهایی که باهم میرفتیم پس چطور تو
میتونی فراموشم کرده باشی؟امکان نداره دروغ نه تو منو دوست داری درسته؟
خوب خیلی حرف زدم حتما الان باید بری خدا باهات کار داره اگر خدا هم نگه با این
صحبت نکن ادم نرمالی نیست یادت میاد اونوقت همه به بچه هاشون میگفتن
با من صحبت نکنن؟ میخندیدی میگفتی نمیدونن چه ماهی هستی تو
فدای اون حرفات که همیشه بودنت از همه چی بی نیازم کرده بود
الان پسر خوبی شدم ساکت میرم ساکت میام فقط میشینم با گوشی اهنگ
گوش میکنم همه به بچه هاشون میگن ببین این تونست ادم شه شما نمیتونین؟
از من میخوان باهاشون صحبت کنم اما حسش نیست نه واسه اون روزا نه حوصله
ندارم
انگار فقط بلد بودم واسه تو وراجی کنم مثل الان دستم درد گرفت وای به حال گوش و
چشم تو البته کسی نمیخونه چون طولانی هست مردم دیگه حوصله ندران مثل گذشته
ها نیستن همه عصبی هستن خوب برو اما من دنبال نور فانوس تو جاده ها میگردم تا
راهم گم کنم و نگاه کنم تو یه جنگل باشم ..........
مسیحا۷۷
Roxx_maxx77
روزهایم طعم تلخ قهوه می دهد ...
شیرینی " حضور " می خواهم ...
.
زهرا من "او".
پی نوشت: گوجه سبز های تنهایی این روزها ترش تر از همیشه اند ... نمک هم کار ساز نیست!
حقوق معنوی ترکیب گوجه سبزهای تنهایی متعلق به منصور ضابطیان می باشد!
هنوز نگفته ام و گوش های تو نمی شنوند.
بدا به حال زمانی که بگویم و تو باز هم نشنوی.
من همین یک مشت خاکسترم.
آن را هم به آتش خواهی کشید . . .
.
زندگی اگر جای نقطه های من و تو بود هیچ وقت "ما" وجود نداشت.
"ما" نقطه ندارد.
می بینی؟! زندگی ساده تر از نقطه های من و توست.
.
بیا . . . آمدنت دارد دیر می شود - زمان هم از نبود تو خمیازه می کشد.
بیا - می ترسم به "ما" نرسیم . . .
.
بیا
.
.
پی نوشت : وقتی می نویسم نفس راحتی می کشم و یک نفس راحت می ارزد به هزار قطره اشک.اشک را می خواهم چه کار؟! تو هنوز عاشق نشده ای . . . وقتی عاشق شدی اشک هایم را برای شستن غم هایت نگه می دارم
برگشته ام به دوران جاهلیت . . .
آغاز گاهی می شود نقطه ی پایان ...
.
گاهی باید به دروغ آدم ها خندید.
.
توی تاکسی نشسته ام ...
پسری کنارم نشسته است و آنطرفش مردی به گمانم!
به کتاب توی کیفم فکر می کنم که بی قراره خوندنشم ... سمت چپ کنار پنجره نشستم و چشم هام حواسم رو به بیرون پرت می کنند ... اما فکرم جای دیگریست ... دلم هم همینطور ... و هنوز چشم هایم درگیر پشت شیشه است ... چقدر نا آرومم ...
{صدای زنگ گوشی}
مرد صحبت می کند:
- سلام خانم- خانما کم پیدایی! چه خبرا؟! نمی یای پیشم!؟ {صداش رو آروم می کنه} دلم تنگ شده به خدا {مکث} نه بابا ... نشد به خدا - تو که منو می شناسی عزیز ! این چه حرفیه آخه؟!....
پسر کنار دستم انگار معذب است ... کمی جا به جا می شود و نگاه کوتاهی به مرد می اندازد .
مرد تازه انگار به خودش آمده باشد :
- ببین خانم خانما الان تو تاکسی ام ... بت زنگ می زنم - آره همون جای همیشگی. قربونت. فعلا .
{سکوت}
انگار فکر هام دارن غرقم می کنند ... کاش کمی تنهام بذارن!
{همان صدای قبلی}
و باز هم مرد:
- سلام. هان؟!{مکث} نه - نه ... من که گفته بودم نه! تو هم خوشت می یادا ! نه امروز نمی شه - حسابی کار دارم ... {مکث} دیر وقت. باشه یه روزه دیگه. کاری نداری؟! ... هان؟! {مکث} باشه تو راه می خرم .خدافظ. آقا من همین جا پیاده می شم.
نمی دونم چی توی وجودم می سوزه ! حال خوشی نیست هر چه هست ...
پسر کنار دستم نگاه معنا داری بم می کنه که مثلا " متاسفم" و سری تکان می ده !
من انگار توی تاکسی نیستم. حالت تهوع دارم ...
نقطه سر خط
http://negah-e-gomnam.blogfa.com/8704.aspx
«دلباختگی»* روی تختم جا خوش کرده بود و تنم لمیده بود به گوشهی سمت ِ راست ِ تختم (همانجا که گاهی میشود مرکز ِ جهان) و داشتم به پدیدهای فکر میکردم که هیچ ربطی به هیچچیز نداشت، نه به ماه ِ رمضان ِ خدا، نه به «دلباختگی» نه به من، نه به "او" و نه حتی به تکان ِ پرده که باد مدام سربهسرش میگذاشت...
دانشمندان میگویند همه ساله نیم میلیون زلزله در سراسر ِ دنیا رخ میدهد که بیشترشان این قدر خفیفاند که جز «سیسموگراف» هیچ چیز و هیچ کس قادر به تشخیصشان نیست. و از هر 500زلزله، فقط یکیشان به ویرانی و خسارت میانجامد...
سالی هزار بار این دل ِ وامانده ممکن است بلرزد، حالا میخواهد بابت ِ لغزش ِ اشکی از چشم ِ کودکی باشد، میخواهد از نگاه ِ گذرای عابری... فقط همیشه میان این همه تکان، یکبار، یک لرزه، آوار میکند تمام ِ هستی ِ آدم را...
زلزلهشناسها میگویند این لرزشهای خفیف در پی ِ انفجار ِ آتشفشانها، حرکت ِ پوستهی زمین و دلایلی از این دست شکل میگیرند و فقط هرگاه یک قسمت ِ بزرگ از پوستهی زمین به طور ِ ناگهانی در زیر ِ لایهی دیگری بلغزد، «شدیدترین» نوع ِ زلزله رخ میدهد و حتی اگر در عمق ِ زمین رخ داده باشد، باز "هم" میتواند سطح ِ زمین را بلرزاند...
حالا بیا تصور کن... دل ِ من، بیهوا گره بخورد به نگاههای «بیشرم» ِ تو، یا نه، صورتت به تمامی قاب شود در چشمهای من، یا نه، اصلا دستهایت بخزند پی ِ انگشتهای من... آن وقت د ل م میهمان میشود به «شدیدترین» لرزشش... آن وقت؛ دیگر چه میماند از "من"؟!
وقتی قسمت ِ بزرگی از روح ِ تو، لطیف و رمزآلود، هجوم میبرد به لایههای هستیام، وقتی بهت میشود سهم ِ اول و آخرم و «درد» هرگز شیرینتر از این نمیشود، وقتی دیگر «وقتی» نیست و ... همهی وجودم به ارتعاش میافتد... وقتی ویران میشوم و احساس میکنم هیچ گاه به این اندازه «آباد» نبودهام... وقتی... وقتی... وقتی... تو بزرگترین زلزلهی "من" میشوی... نمیشود ع ا ش قت نباشم!
برهـنگی
بیماری ِ عصر ِ ماست
بهگمان من٬ تن ِ تو باید مال کسی باشد
که روحش را برای تو عریان کرده است
چارلی چاپلین (ره)
جسم
بستر جولان ِ روح است
در جهان ِ ماده
جسم ِ نامقدس و هرزه
تبلور روح ِ نامقدس و هرزه است
میدانی چیست؟
گاه برای بعضی
از هر دوی اینها
مقدستر است
هوس
گذشتن از جسم٬ اولین قدم در دو راه است٬ یکی عرفان٬ و دیگری هـرزهگی.
تو که اهل عرفان نیستی٬ نه؟
سلام
امشب با اتفاق عجیبی روبه رو شدم یه حرفی به یه نفر زدم کاملا به شوخی و با یه لهن کاملا شیرین اما ناراحت شد خوب نمیتونم ببینم اشتباهی کردم مقصر هستم اما گردن نگیرم هرجور بود من معذرت خواهی کردم اما قبول نمیکرد میدونست خودش که شوخی بوده اما میخواست ناز کنه بازم معذرت خواهی کردم تا شاید فراموش کنه اما وقتی میومدم خونه از نزدیکترین اشنا از رگ گردن به ادمی نزدیک تر حرف که نه تهمتی شنیدم که جگرم اتیش گرفت من خیلی بیخیالم اصلا به حرفهای کسی اهمیت نمیدم همیشه میزنم در بیخیالی مهم نیست که کسی در موردم چی فکر میکنه خودم همیشه سعی میکنم خوب باشم و خیلی با کسی صمیمی نمیشم در حد یه دوستی خیلی خوب و رمانتیک که خیلی وقتها اسم همدیگر و رو هم بلد نیستیم اما این حرف داغونم کرد به چه قیمتی حاظر شد انقد مطمئن منو مورد هدف قرار بده؟ مهم نیست خدایا تو شاهدی دل نشکوندم اگر کوتاهی کردم هزاران بار عذر خواهی کردم اما امشب از نزدیکترین کسم که شاید باید درد دلم رو بهش بگم یکی از بدترین تهمت ها رو شنیدم اما بازم من با یکی تو دنیا دوست شدم با یکی شبا درد دل میکنم اونم خودتی خدا دیدی امشب من شکستم جوری که صدای شکستنم رو همه شنیدن به چه جرمی مجازات بشه ادمی؟کار نکرده خیلی و مجازات شدن خیلی سنگینه درد داره خدایا امدی به انبیا خودت همچین امتحانی دادی اون که حضرت بود اون مریم پاک بود من که یه بنده ساده هستم اما باشه تا خدایا تو هستی نیاز به هیچکس ندارم اما نگو امتحان تو بود بگو که ادم ها عادت دارن دل هم بشکنن تهمت بزنن بعد میگن ببخش ندونستم یه اشتباه پیش امده بود خیلی ساده از کنارش میگذرن اما خدایا این وسط یاد گرفتم با شوخی هم دل نشکنم اگر هم شکست توان اشتباهم رو پس بدم فکر نکنم با یه معذرت خواهی باید منو ببخشه خدایا از تو میخوام خودت امشب همه چی دیدی کمکم کن تا دیگه مثل الان کم نیارم .منم دارم خدایی بشکنین لذت ببرین از ناراحتی من هال کنین از خورد شدن من
من از کسی به دل نمیگیرم
این نیز بگذرد
مسیحا77
پیامبر:قصه پیام آوری است که روزی با کشتی در ساحل شهری به نام اورفالیس پیاده می شود .ناخدا وملاحان کشتی با او عهد می کنندکه دوازده سال بعد او را در همین ساحل سوار کنند و به زادگاهش باز گردانند .پیامبر که نامش مصطفی است همچون غریبه ای در میان مردم شهر زیست میکند و بیشتر در خلوت تنهایی خویش به سر می برد و از دور درباره مردمی که آنها را دوست دارد در سکوت می اندیشید .دوری می گزیند تا مردمان را بهتر ببیند چنانچه کوه را از دشت بهتر می توان دید و سکوت میکند تا سخنانی را که به سبب غوغای سخنها به گوشها نمیرسد دریابد و به هنگام بازگو کند پس از دوازده سال کشتی او در موعد مقرر باز می گردد و هنگام وداع با مردم فرا می رسد همه در فضایی وسیع کنار ساحل گرد می آیند و اشک حسرت می بارند و بیش از هر زمان آتش عشق آن کس که می دانند به زودی ترکشان خواهد گفت در دلهایشان شعله ور می شود هر چند شور واشتیاق و تمنا و التماس مردم برای ماندن او کارگر نمی افتد اما او در این آخرین دیدار در پاسخ به سوالاتی که اصناف گوناگون مردم از او می کنند آنچه را از لطایف معرفت از هاتف خلوتهای خویش شنیده است برای ایشان باز می گوید :
عشق (طفیلی هستی عشقند آدمی پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری) حافظ
انگاه المیترا گفت:با ما از عشق سخن بگوی.(المیترا نخستین کسی بود که به رسالتش ایمان اورد)
پیامبر سر براورد ونگاهی به مردم انداخت وسکوت وارامش مردم را فراگفته بود.سپس با صدائی ژرف ورسا گفت:
هر زمانی که عشق اشارتی به شما کرد در پی او بشتابید
هر چند راه او سخت و ناهموار باشد.
و هرزمان بالهای عشق شما دربر گرفت خود رابه اوسپارید
هر چند که تیغهای پنهان در بال وپرش ممکن است ما را مجروح کند
و هر زمان که عشق با شما سخن گوید او را باور کنید
هر چند دعوت او رویاهای شما را چون باد مغرب در هم کوبد و باغ شما را خزان کند
زیرا عشق چنانکه شما را تاج بر سر می نهد به سلیب نیز می کشد
و چنانکه شما را می رویاند شاخ و برگ شما را هرس می کند
در آفتاب می رقصند نوازش می کند
همچنین تا عمیق ترین ریشه های شما پایین میرود و آنها را که به زمین چسبیده اند
تکان می دهد .
عشق شما را چون خوشه های گندم دسته می کند
آنگاه شما را به خرمن کوب از پرده خوشه بیرون می آورد
و سپس به غربال باد دانه را از کاه می رهاند
و به گردش آسیاب می سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید
سپس شما را خمیر می کند تا نرم وانعطاف پذیر شوید
و بعد از آن شما را بر آتش مقدس می نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند نان مقدس شوید
عشق با شما چنین رفتارها می کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید
و بدین معرفت با قلب زندگی کنید و جزئی از آن شوید
اما اگر از ترس بلا و آزمون تنها طالب آرامش و لذت های عشق باشید
خوشتر آنکه عریانی خود بپوشانید
و از دم تیغ خرمن کوب عشق بگریزید
به دنیایی که از گردش فصلها در آن نشانی نیست
جایی که شما می خندید اما تمامی خنده خود را بر لب نمی آورید
و می گریید اما تمامی اشکهای خود را فرو نمی ریزید .
عشق هدیه ای نمی دهد مگر از گوهر ذات خویش
و هدیه ای نمی پذیرد مگر از گوهر ذات خویش .
عشق نه مالک است و نه مملوک .
زیرا عشق برای عشق کافی است
وقتی که عاشق می شوید مگویید(خداوند در قلب من است ) بلکه بگویید (من در قلب خداوند جای دارم).
و گمان مکنید که زمام عشق در دست شماست بلکه این عشق است که اگر شما را شایسته بیند حرکت شما را هدایت می کند .
عشق را هیچ آرزو نیست مگر آنکه به ذات خویش در رسد .
اما اگر شما عاشقید و آرزویی می جویید
آرزو کنید که ذوب شوید و همچون جویباری باشید که با شتاب میرود و برای شب آواز میخوند
آرزو کنید که رنج بیش از حد مهربان بودن را تجربه کنید .
آرزو کنید زخم خورده فهم خود از عشق باشید و خون شما به رغبت و شادی بر خاک ریزد
آرزو کنید سپیده دم برخیزید و بالهای قلبتان را بگشایید
و سپاس گویید که یک روز دیگر از حیات عشق به شما عطا شده است .
آرزو کنید که هنگام ظهر بیارامید و به وجد و هیجان عشق بیاندیشید
آرزو کنید که شب هنگام با دلی حق شناس و پر سپاس به خانه باز آیید
و به خواب روید با دعایی در دل برای معشوق و آوازی بر لب در ستایش اوبه نام خدایی که غفور است و رحیم زندگی بی تو عذابی است وخیم
تقدیم به امید زندگانی ام، تقدیم به شکوه شب و شکوه مهتاب، تقدیم به اشکهای سوزان روی کوه گونه هایت ، تقدیم به خنده های دلنشینت و نگاه های پنهانت .
تقدیم به تو ای خیال من ای آسمان قلبم و ای سرچشمه ی الهام من
تقدیم به تو ای محبوب ترین قلبم.
تقدیم به تو که یادت از فکر من ، عشقت در قلب من ، و نگاهت همیشه در ذهن من ماندگار و عطر مهربانیت همیشه در وجودم جاریست .
میدانی که طاقت دوری از تو را ندارم ولی جدایی با تو را دوست دارم.
می دانی چرا؟
چون با اینکه جدایی از تو بسی برایم دشوار است ولی در عین حال دلپذیر هم هست ، زیرا به خاطر تو دلتنگی به سراغم می آید .
پس بدان که دل تنگی ها هم بخاطر تو دوست دارم و تو از حال من خبر نداری .
بنابراین:
هر که می خواهد من و تو ما نشویم مرگش باد و خانه اش ویران.
ای عشق من ، ای عزیزترینم:
چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوب شد که دنیای من شدی .
پس:
برای من بمان و بدان که هیچ چیز با ارزشتر از عشق نیست و بزرگترین ویژگی عشق بخشایش است.
بنابراین:
قلبم را که لبریز از عشق است به تو تقدیم می کنم و سوگند می خورم که تا ابد :
عاشقانه دوستت بدارم .
ک صبح، ماهی آزاد بزرگ در دریا، متوجه شد که ماهی قرمز کوچک که در قصر پادشاه ماهیها کار میکرد، برخلاف همیشه غمگین و در فکر است. ماهی آزاد که به خردمندی معروف بود، به ماهی قرمز نزدیک شد و کنجکاوانه پرسید: «چه چیزی باعث شده که این قدر اندوهگین و ناامید به نظر برسی؟ آیا کمکی از دست من ساخته است؟» ماهی قرمز در اوج ناامیدی و درماندگی پاسخ داد: «پادشاه از من خواسته است که ظرف مدت یک هفته، دستورش را اجرا کنم و اگر موفق نشوم، مرا از کارم اخراج میکند. واقعاً پریشان و درمانده شدهام. چون هر چه فکر میکنم، نمیتوانم راه حلی پیدا کنم. پادشاه از من چیزی میخواهد که غیرممکن است.» ماهی آزاد که به شدت کنجکاو شده بود، پرسید: «پادشاه از تو چه خواسته است؟» ماهی قرمز پاسخ داد: «از من خواسته که انگشتر طلایی برایش درست کنم و جملهای روی آن حک کنم. جملهای که به پادشاه کمک کند تا در اوج شادمانی، مشکلات زیر دستان خود را از یاد نبرد و در اوج غم و اندوه امید خود را از دست ندهد و در مواجهه با مشکلات و شکستها قدرتمندانه عمل کند.» ماهی آزاد لحظهای فکر کرد و فوراً گفت: «روی آن حک کن، این نیز بگذرد!»
عشق حقیقی بی دلیل است و از قلب سرچشمه می گیرد. هرگز
به دنبال تأیید عشق بامعیارهای ذهنی نباش. ذهن فقط به درد زندگی در دنیا
می خورد. اگر بخواهی می توانی به توانایی ها و امکانات فردی که دوستش داری
فکر کنی اما در این صورت تو برای زندگی آینده به دنبال شرایط بوده ای. عشق
فراتر از اینهاست. فراتر از معیارهای ذهنی است. عشق از جاذبه های بدنی هم
فراتر است نزدیکی عشق فاصله های زمانی و مکانی را درهم می شکند چون مرز
عشق از زمان و مکان فراتر است.
تو از طریق قلبت با قلب دیگری
ارتباط می گیری... این رابطه کلامی نیست به حرف در نمی آید و با هیچ معیار
ذهنی قیاس نمی شود. از قلب عشق و اعتماد زاده می شود. ذهن همیشه تردید
دارد در حالی که عشق کاملاً اعتماد می کند. عشق از بدن چهارم می آید
بنابراین با معیارهای بدن های پایین تر قابل سنجش نیست و فقط به وسیلة
آنها به نحوی محدود حس می شود.
شما وقتی کسی را دوست دارید تنها از حضورش شاد می شوید و دیگر نیازی به هیچ چیز دیگری ندارید.
حالا
به عنوان یک شاهد به فردی که از عشق خود نسبت به او شک دارید فکر کنید.
تصور کنید که مقابل هم قرار گرفته اید و شما به عنوان شاهد هم خود را می
بینی و هم او را. چه احساسی دارید؟ آیا ضربان قلبت تان تندتر شده؟ آیا حس
می کنید امواج شادی بخش از سوی قلب او به سمت شما می آید؟ آیا حضور او
برایتان نشاط آور است؟چشمان خود را ببندید و این امواج را با تمام وجود
بررسی کنید. تنها عضوی که می تواند بگوید شما عاشقید یا نه قلبتان است.