گاهی دل
تنگـــــ می شوم
دل تنگ
تر از همه دلتنگی ها
گوشه ای می نشینم
و حسرت
ها را می شمارم و باختن ها
را،
و حتی صدای شکستن ها را...
نمی دانم کدامین امید را ناامید کرده ام
و
کدام خواهش را نشنیدم
و به کدام دلتنگی خندیدم
دل
تنگ
دل تنگ،
دل تنگـــــــــــم ...!
انگارباید برای فرارازاین دل تنگیها
هنوز پشت نقاب خنده ها پنهان شوم
که این چنین
نگو به من دیگه بمون
من نه آنم که چشمان غمگینم میگوید نه آنم که لبان خندانم میگوید
من همانم که دلم آن را نمیگوید .باید بروم
کوله بار سفرم به دوشم هدفم جاده
چشم به کوله و پشت من نینداز چیزی نیست درون آن
حز اندوه و حسرت از گذشته اندکی رویا و ارزو از آینده ونم نمکی ایمان از حال
تعجب نکن تو که خوب میدانی آینده من زودتر از زمان حالم است نیم گامی جلوتر
تو هم نگران نباش مثل همیشه راه را گم میکنم تا برسم به مقصد
گذشته ات را به من بده با خود میبرم و خدایم را به تو هدیه میدم تو در نبودم خیالم از تو راحت باشد
رویا هایم را به باد میدهم تا ارمفان دهد به مسافران فردا
نگو به من دیگه بمون
با زبانت نمیگویی اما چشمانت رفتنم را سخت میکند
به چشمانت بگو دستنام را رها کند باید بروم جاده چشم انتظارم است
و ماندنم انگار گلوی نوزادی را در رحم مادر میفشارد
تو بمان من میروم
تا با هیچکس یار شوم وبه هیچ کجا برویم تا مبادا تو آزار بینی
تو نگران من و من نگران تو .این یعنی هر دو هنوز یکدیگر را دوست داریم
این برایم کافیست
امشب سر در گریبان کدام حوری برده ایی یا ز کدام باده مست
شده ایی که چنین ز دنیا بی خبری؟
خدایا آسمان ها را به شیطان بده و خودت به زمین بیا زمینی که
پر شده از شیطانه دیگر به ابلیس تو نیاز نداریم ما اینجا محتاجیم
به خدا ...
به خاطر سیب یا گندم ما را ز خود بریدی و قرار شد یک شیطان
با ما به زمین بفرستی اما اینجا پر شده از کسانی که خود به
ظاهر خدا هستن و در باطن شیطان ...
خدایا اگر که گندم بوده تمامی مزرعه ما ارزانی تو و اگر که
سیب بوده خودمان که سیب نداریم اما در نزدیکی ما باغ سیب
هست همه را میدزدم و به تو میدم و تو آن یک شیطان را
هم اینجا بذار و مردم فریبان خدایی را با خود ببر به بهشت و
به آنها حوری و شراب ناب بده تا دست از سر ما بردارن ما
جهنم تو را میخواهیم تا بهشت مردم فریبان
خدایا یه چرتکه بنداز ببین چند به چندی با ما ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
جفت شش مال تو و جفت یک مال خدایان زمین باز هم عقب
افتادی فکری کن .......
آهای فلانی مرامیشناسی ؟؟؟
من همان مسافرم همان مسافر راهـی مبـهم ، اما چشـم انتـظار ...... گاه خسـته و پژمـرده از هیـاهوی روزگـار
خـط خـطی هایی میکنم از سـر دلتنـگی
امابدان یکنفر در هـمین نزدیکــی ها چیزی
به وسعت یک زنــدگی برایت جا گذاشته است
خیالـــت راحت باشد
آرام چشمهایت را ببــند
یکنفر برای همه نگرانـــــی هایت بیــدار است
یکنفر که از همه زیبایی های دنیــا
تـنهــــــــا تـــــــــــــو را بـــــاور دارد ...
سوز می آمد…سردم شد…!
برف بود و برف…
بافتم و بافتم…
تارهای “رویا” را به جان پودهای “کمبود”…
کم داشتمت…!
بافتم… رج به رج…
“خیالت” را…
بر تن عریان “تنهاییم”…
و…انگار بودی…!
گرم که نه…
آب شدم… از شرم حضورت…!
حکایت من حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایق نداشت
دلبـــــــاخته سفر بود اما همسفر نداشت
حکایت کسی بود که زجــــــر کشید اما ضجــــــه نزد
زخـم داشت اما ننالید
گریــــــــــــه کرد اما اشـــک نریخت
حکایت من حکایت کسی بود که پر از فــــــــریاد بود
امــــــــــــــــا
سکـــــــــوت کرد تا همه صــــــــــداها را بشــــــنود
کلمات واسطه خوبی برای احساسات ما آدما نیست...
یه انتخاب سهل انگارانه کلمات...
می تونه پاکترین نیتها و عواطفمون رو تیز و برنده کنه...
و قلب کسی رو که دوستش داریم خراش بده...
پروسه اش خیلی سادست...
احساس می کنی...
فکر می کنی و چند تا کلمه با هم ترکیب می کنی...
اما اون کلمات توی دنیای هرکس به یه چیز دیگه ای ترجمه می شه...
یک جمله محدود...
فقط چند سانتی متر از کاغذه...
فقط چند میلی گرم جوهر یه خودکاره...
و یا چند کاراکتر اس ام اس...
چجوری قراره یک دنیای پیچیده و عجیب غریبی مثل من یا تو رو نشون بده؟
اما چاره ای نیست...
واسطه بهتری نداریم فعلاً...
کلماتت رو ترکیب می کنی...
و با زبونت روح افکار و احساساتت رو توی یه کالبد تنگ چند کلمه ای جا میدی...
ولی چیزی که مخاطبت دریافت می کنه فقط اون چند تا کلمه ست...
کلماتی که بعضی وقتا نتونستن احساسات ، ذهنیت و منظورت رو اونجوری که هدفته منتقل کنن...
از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید..
از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید
از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید
از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید
از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد
از دستهای مهربان بدم می آید..
از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید
از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید
و تنها خدا را دوست دارم!!!
چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!!
چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!!
چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!!
چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!!
چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!!
چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!!
چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!!
و من تنها خدا را دوست دارم..
چشمهای من از دوریت کنون مثل آسمان بارانیست
ابرها میبارند و آرام میشوند اما چشمهایم می بارند و بیقرار تر میشوند
کاش تا ابرها آرام نشده اند بیایی