خسته شدم می خواهم در آغوش گرمت آرام گیرم.خسته شدم بس که از
بس که این کوره راه ترس آور زندگی را هراسان پیمودم زخم پاهایم به من
میخندد...
خسته شدم بس که تنها دویدم...
اشک گونه هایم را پاک کن و بر پیشانیم بوسه بزن...
می خواهم با تو گریه کنم ...
خسته شدم بس که...
تنها گریه کردم...
می خواهم دستهایم را به گردنت بیاویزم و شانه هایت را ببوسم...
خسته شدم بس که تنها ایستادم
سرما لرزیدم...
خنیانگر غمگینی است که آوازش را از دست داده است،
ای کاش عشق را زبان سخن بود.
زندگی مثل جهنــــم میشود
مثل ایست قلبـــــــــــــــــــــی
گاهی نفسم تنــــــــــــگ میشود
گاهی قلبـــــــــــــــم می ایستد
و هیچ کس نفس نمیکشـــــــــــــــد
و هیچ کس شوکه نمیشــــــــــــــــود
و خدا با کتابی زیر بغــــــــــــــــل
وریشی تا روی زمیــــــــــــــن
ولبخندی فیلسوف مآبانـــــــــه
مرا از جهنمی میترسانــــــــــد
که سال هاست در آن میســـوزم
جهنم همین جاســــــــت
شک نـکــــــــــــــــن
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
سلام
عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط
زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین
بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم.
می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف
می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو
هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا
نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم
نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ
می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره
میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا
که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام
میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید،
یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من
یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی
قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه
دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه
روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون
روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر
می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ
شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که
چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام.
روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم
که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من
تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم
یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را
ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو
دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی
خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر
بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام
ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه
به عکست زل می زنم دلم می خواد فریاد بزنم :
« دیگه بسه بیا بیا پیشم دارم دیوونه می شم »
دلم می خواد بیام تو بغلت و به اندازه ی تموم دلتنگی هام اشک بریزم و تو نازم کنی...
عطر تنت همه جا رو پر کرده ،صدای قشنگت مدام توی گوشم می پیچه
صدای خنده هات سرحالم کنه ، همه اش خیاله؟؟؟؟!!!
چشامو می بندم و صورتتو مجسم می کنم اون چشاتو ؛اون نگاه مهربون
حتی اون اخمای قشنگت
آخ خ خ خ خ خ خ خ که چقدر دلم برای داشتنت تنگ شده
هر لحظه برام عذابه ،انگار یکی منو توی این لحظه های تلخ زندونی کرده!
.
انگار عقربه های ساعت هم رمقی برای حرکت ندارن
حتی خورشید هم امروز به سردی طلوع کرد
و چه کمرنگ!!!
ابرها تموم آسمونو پوشوندن و چه دلگرفته و غمگین پا به پای من می بارن!
انگار ستاره ها یخ زدن، دیگه چشمک نمی زنن
شب تاریک تر از همیشه ست آخه ماه مهربون من اینجا نیست
ببین چه دلتنگ اون خنده های مهربونتم
و دل صبور من بی طاقت تر از همیشه...
بهار من بیا !
حالا دلتنگ می شم و عکس تورو می بوسم
نکنه یه وقت نیای تو زندونت می پوسم
.
هفت عکس زیبا و پرمعنا ، از هفت گناه کبیره در شکل و سیمای انسان
تمام جغرافیای قلبم را می شناسم. کوههای بلندش را ، دره های عمیقش را، جنگلهای فشرده و تو در تویش را و دریاهای ژرف و آبی اش را …
اگر نقشه کشی بلد بودم بی شک بهترین نقشه ها را می کشیدم. ازین سرزمینی که درون من است. نقطه به نقطه اش را بی هیچ اشتباه!
کوههای
بلند مهربانی اش را می شناسم ، دره های سیاهش را، رودهای عشقی که به هر سو
روان است و جنگل فشرده شک را که از انبوه درختان سر به فلک کشیده پرسش های
بی پایان بوجود آمده است.
همه را می شناسم.... همه را می بینم.... هر اتفاقی که می افتد آگاهم....
اما
خیلی بد است که آدم زمین قلبش را وجب به وجب بشناسد اما نتواند جلوی زمین
لرزه را بگیرد!...می بینم که ابرهای باران زا می آیند ، می بارند و می
روند . سیلاب ها را می بینم که بر زمین دلم جاری می شوند… اما راهی نمی
شناسم که راه بر سیلاب ها ببندم. وقتی برف عشق می بارد می دانم که همه جا
یخ خواهد زد، منجمد خواهد شد و راه را بر پویایی رودبارهای کوچک خواهد بست
…
اما … در بارش این برف، در روان شدن سیلاب، در لرزش زمین…ناچارم ناچار!
این
اتفاقها که می افتد خارج از گستره توانایی من است… آگاهی من آمدنشان را
پیش بینی می کند اما جلوی رخ دادنشان را نمی گیرد… این آگاهی تنها رنجم می
دهد.
چرا که می دانم…می دانم که چه ها در سرزمین دلم خواهند کرد و من در برابرشان جز "نگریستن" چاره ای ندارم!
در
جست و جوی توانی هستم که "پیش آمد" ها را به چنگ آرد. که ابر و باران را
در درونم به فرمان آرد… نگذارد که سیلاب هر کجا را که خواست با خود ببرد و
زمین لرزه هر دم که خواست بناهای روشن قلبم را فرو ریزد…
در جست و
جوی آن "نیرو" هستم ، آن "توان"، آن "قدرتی " که باز می دارد و جلوی
ویرانی را می گیرد. چیزی فراتر از بینش… فراتر از دانستن، فراتر از آگاهی …
جغرافیای قلبم را خوب می شناسم… پیر و بلد این راهم!...
سپری می خواهم که در برم گیرد و سرزمین قلبم را از گزند "آمدنی های ناگهان" در امان نگه دارد. سرچشمه ای که رویین تنم کند.
این " نیرو " را ، این "توان" را، این "سپر"را، این "سرچشمه " را نمی شناسم!
هنوز
پس از اینهمه سال که از فوران آگاهی می گذرد می بینم که بسیار "ناتوانم"!
بسیار بیشتر از بینشی که دارم… بسیار دردناک تر از "آگاهی" ای که بدان می
بالم… با چشمان جغرافیادانم ناتوانی ام را روشن می بینم. اما درمانش را
نمی شناسم. از چه جنس است؟ از کدام سو می آید؟ چگونه می آید؟ می آید...؟
می خوانمش که چنان اجابت کند دعا