وقتی که تنهای تنها می شوی ،
وقتی که دوستانت ، آنها که نیازمند یاریشان هستی درست در حساس ترین
رهایت می کنند وقتی که در دست همانان که پشتوانه و نقطه
پشتگرمی محسوبشان می کردی ، خنجری می بینی ؛
وقتی زیر سنگی که به استواری اش سوگند می خوردی و تکیه گاهش می شمردی ،
ماری خفته می بینی که در تکان حادثه از خواب جهیده است ؛
وقتی که امواج امتحان ، خاشاک دوستی های سطحی را می رباید و لجن متعفن
خودخواهی و منفعت طلبی را عریان می سازد
وقتی که هیچ تکیه گاهی برایت نمی ماند و هیچ دستی خالصانه به دوستی
گشاده نمی گردد یک ملجا و امید و پناهگاه می ماند
که هیچ حادثه ای نمی تواند او را از تو بگیرد
او حتی در مقابل بدی های تو خوبی می آورد و روی زشتی های تو
پرده ی اغماض می افکند اگر بدانی که محبت و اشتیاق او به تو چقدر است
بند بند تنت از هم می گسلد حتماً دانسته ای او کیست
پس چرا در انتها به او برسی ، از او آغاز کن
...