دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

کم داشتمت

 

سوز می آمد…سردم شد…! 


برف بود و برف… 


بافتم و بافتم… 


تارهای “رویا” را به جان پودهای “کمبود”… 


کم داشتمت…! 


بافتم… رج به رج… 


خیالت” را… 


بر تن عریان “تنهاییم”… 


و…انگار بودی…! 


گرم که نه… 


آب شدم… از شرم حضورت…!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد