چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد،از لبان تو شنید
زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو،هر دو بیزار از این فاصله هاست
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران توأند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران توأند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما آیا باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
زیبا مینویسی!!!تبریک!!
زیبا بود