.
.
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که در انتظار این قطار رفته
ایستاده ام....
...
..
.
اگر + خدا باشی؛ زندگی - همه چیز شیرین است.
هیچگاه چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمی فهمد،
گریان نکن. زندگی به هیچ نمی ارزد، ولی ارزش هیچ چیز به اندازه ی
زندگی نیست. هیچگاه بدن عریانت را به کسی که قلب عریانش را
ندیده ای نشان نده.برای تلفظ کردن کوتاه ترین کلمات " بله " و " خیر "
به اندازه ی یک کنفرانس باید فکر کرد. باران رحمت خدا همیشه
می بارد، تقصیر ماست که کاسه دهایمان را برعکس گرفته ایم.
خداوند همیشه سخت ترین نقش را به بهترین بازیگرش می دهد،
شاید ما بهترین بازیگرش باشیم.
چه ساده با گریستن " خویش " زاده می شویم و چه ساده با
گریستن " دیگران " از دنیا می رویم؛ و میان این معمایی می سازیم
" به نام زندگی "
آره باید تموم میشد ولی دلتنگ دلتنگم
دارم با خاطرات تو با رویای تو میجنگم
یه آن چشمامو می بندم تو دستای منه دستات
نمیدونی چقد سخته فراموش کردن چشمات
میترسم طاقتم کم شه نتونم سر کنم بی تو
چقد سخته که دنیا رو باید باور کنم بی تو
بازم چشمامو میبندم صدای خنده های تو
هـمه جا غرق آرامش هـمه جا رد پای تو
دارم وسوسه میشم باز واسه دوباره دل بستن
ولی نه آخر قصه است نمونده راه برگشتن
میترسم طاقتم کم شه نتونم سر کنم بی تو
چقد سخته که دنیا رو باید باور کنم بی تو
بازم چشمامو میبندم صدای خنده های تو
همه جا غرق آرامش همه جا رد پای تو
به گوشت میرسه روزی که بعد از تو چی شد حالم
چه جوری گریه میکردم که از تو دست بردارم
نشد گریه کنم پیشت نخواستم بد شه رفتارم
نمیخواستم بفهمی تو که من طاقت نمیارم
دلم واسه خودم می سوخت برای قلب درگیرم
یه روز تو خنده هات گفتی تو می مونی و من میرم
سرم رو گرم می کردم که از یادم بره این غـــم
ولی بازم شبا تا صبح تو رو تو خواب می دیدم
نیمدونستی اینا رو چرا باید می فهمیدی
منو دیدی ولی یک بار ازم چیزی نپرسیدی
دستهامو گرفته بود و عاشقونه نگام میکرد،
هوا سرد بود...
اما گرمای دستاش سردی هوا رو از یادم برده بود...
باورم نمیشد،
این همون روزی بود که سالها انتظارش رو می کشیدم،
انگار داشتم خواب می دیدم،
بالاخره انتظارم واسه این لحظه تموم شده بود،
بالاخره سکوت رو شکست،
نگاهش، رفتارش و حتی آهنگ صداش،
هر کلمه ای که به زبون میاورد احساس بهتری بهم دست میداد
که ناگهان کلمه ی دوستت دارم توی گوشم پیچید...
باورم نمیشد...
انگار تموم وجودم در آتش میسوخت.
سرم رو پایین انداختم تا از چشمانم چیزی از آتش درونم نفهمه،
هر لحظه که میگذشت بیشتر سرخ می شدم،
از اینکه بعد از سالها انتظارم به پایان رسیده بود خوشحال بودم
و از شوق اینکه بدست آوردمش اشکهام روی صورتم جاری شدن،
دستش رو زیر چونه م برد و سرم رو بالا آورد و با دستای گرمش اشکهامو پاک کرد،
وقتی به چشمام نگاه میکرد احساس کردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم.
همونطور که با نگاهش منتظر جوابم بود اشکهاش سرازیر شد
و سرش رو پایین انداخت.
بی اختیار دستم رو از دستش در آوردمو اشکاشو پاک کردم،باروم نمیشد،
یعنی لیاقتش رو داشتم؟!!
دوباره نگاهمون تو هم گره خورد.
همونطور که داشتم اشکهاشو پاک میکردم منو تو آغوشش گرفت،
گرمای وجودش بهم آرامش می داد،
باورم نمیشد این منم که در آغوش کسی هستم که سالها منتظرش بودم...
انگار تازه متولد شده بودم...
حس وصف ناپذیری بود...
داشتم خدارو شکر میکردم که ناگهان
از خواب بیدار شدم و فهمیدم که:
رویاها همیشه رویا خواهند ماند.
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم...
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی میشنوی، روی تو را
کاشکی میدیدم.
شانه بالازدنت را،
-بی قید -
و تکان دادن دستت که،
- مهم نیست زیاد -
و تکان دادن سر را که
-عجب! عاقبت مرد؟
-افسوس!
کاشکی میدیدم.
...
نمی دونم محبت را ؛
بر چه کاغذی بنویسم که هرگز پاره نشود...
بر چه گلی بنویسم که هرگز پرپر نشود...
بر چه دیواری بنویسم که هرگز پاک نشود...
بر چه آبی بنویسم که هرگز گل آلود نشود...
و سرانجام بر چه قلبی بنویسم که هرگز سنگ نشود...!!!
تکیه گاهت چون حاضری به بخاطرش به بد راضی بشی
بدترین یعنی: بوسیله ی تکیه گاهت،دل و غرورت بشکنه
و بعدش هم از دستش بدی...!
اما مشکل چیه؟...اینه که به یکی غیر خودت تکیه کردی!
دوستت دارم!
مدتى است که اشکهایم ... اشک هاى دلتنگیم...براى تو.. مانند قبل نیست...
دیگر اشکهایم مانند گذشته تسکین دهنده ى گونه هایم نیست...
بلکه مانند شلاقیست که عذابم مى دهد!
و هر قطره ى آن فریادى از خاطراتم را در سکوت شب طنین انداز مى کند
کاش زودتر به پایان برسد...
در کدام طلوع و کدام غروب...؟
دیگر برایم مهم نیست...
براى دیدنت...
مستى دلتنگى هم آرامم نمیکند...
دیگر غرق شدن در دریاى اشک نیز آتش دلم را فروکش نمى کند
فقط بدان دوستت دارم به معناى حقیقى دوست داشتن.