دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

من خودم بودم

  

 

من نه عاشق بودم
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم بودم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس می ارزید

من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت
گرچه در حسرت گندم پوسید

من خودم بودم و هر پنجره ای
که به سرسبزترین نقطه ی بودن وا بود


من نه عاشق بودم
و نه دلداده گیسوی بلند
و نه آلوده به افکار پلید

و خدا می داند

سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود


من به دنبال نگاهی بودم
که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود
دور اما چه قشنگ

تا روم تا در دروازه نور

تا شوم چیده به شفافی صبح

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد