دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

قصه ء ما

 

قصهء من و تو شاید همان قصه ای که نوه ها  از پدر بزرگها می شنوند

قصهءمن و تو شاید همان کتاب خاک خوردهء گوشه زیرزمین

یا شایدم یک کاغذ سوخته توی یک بطری وسط دریاست.

حکایت قصهءمابا یکی بود یکی نبود شروع نمی شه که بخواهد با قصهء

ما راست بود تموم بشه، قصهء ما با تنهایی بود

تو جنگل تنهایی هاش شروع می شه :

حکایت قصهء ما سر گذشت آدمهایی که قلبشون برای بی وفایی می تپه

و نبضشون برای بی معرفتی می زنه .

قصهء همون روزگار نامرد که سعادت و خوشبختی رو از دست سرنوشت

دزدید و رفت ،قصهء همون رنگ سیاه که سپیدی

ستاره ها رو پاک کرد

داستان ما آخرش هیچ وقت راست نیست، توی پایان داستان ما کلاغه

هیچ وقت به خونش نمی رسه، چون توی داستان ما

هیچ وقت هیچ چیز حقیقت

نیست !؟

نظرات 1 + ارسال نظر
hadi دوشنبه 13 دی 1389 ساعت 20:44 http://taaymaz.blogfa.com

salam sheyda joon kheiiiiiiiiiiiiiiiili ghashang bood matlabet mer30 k hamishe zahmat mikeshio in matalebo mizari.

سلام.
ممنون از اینکه به دیدن ملوسک میاین.
من فقط وظیفه م رو انجام میدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد