رفتنت را دیدم
تو به من خندیدی
آتش برق نگاهت دل من آتش زد
و مرا در پس یک بغض غریب در میان برهوتی تاریک
پشت یک خاطره ی سرد و تهی با دلی سنگ رهایم کردی
و تو بی آنکه نگاهی بکنی به دل خسته و آزرده ی من.
رفتنت را دیدم
تا به آنجا که نگاهم سو داشت
و تو در آخر این قصه ی تلخ محو شدی
باورم نیست که دیگر رفتی
اشک من بدرقه ی راهت باد . . .
جالب بود وبلاگ خوبی دارین و متنوع امیدوارم بهتر هم بشه
خوب زود زود اپ میشه
یکی روانشناس یکی نویسنده تقریبا سیاسی مذهبی و اقتصادی و داری بعد معنوی باید دید به کجا میرسه مسیحا جان خوشحالم دوباره اپ میکنی و پیوستن شیدا هم به بلگ اسکای تبریک میگم سری به ما بزن
منتظر اون کامنت های دیوانه کننده تو هستم با درک شخصیت که نه میشه قبول کرد و نه میشه رد کرد
دوستدار شما نازی
سسسسسسسسسسلام نازی
خوشحالم امدی کجایی؟یه مدت اصلا دیگه هیچ کجا نمیبینمت؟
تونستی یه سر به یاهو بزن و یه سری ایمیل وسات فرستادم ببین نتونستم اون که خواستی پیدا کنم و میتونه کمکت کنه
حرفهای من واسه تو یکی عجیب بود که نه قبول میکردی نه تایید
بازم نازی منتظرت هستم خدانگهدار