دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

غم انگیز

طبقه بندی: غم انگیز

3554403-md.jpg

چیزی به پوسیدن ندارم

به زرتشت میگویم

کاش بودی و تعمیدم میدادی

                         -مرد جاودانی رویا هام-

و باز میکردی چشمهایم را

دیگر آرام نمیگیرم

وقتی به گذشته آیینه مینگرم

که میترسم از ناگزیرها

میترسم از روزی که چشمی برای آیینه نباشد

                              یا باشد و نخواهم

                                یا نباید ببینم

 

من که میخواستم شهرزاد تمام نا گفته ها باشم

چنان لال شدهام که قصه ام میرقصد روی زبانها و

تنها نگاه میکنم

و هر شب روی این صندلی چرخان

به تمام شب پره ها شب بخیر میگویم

و ستاره میشمرم تا خورشید

نظرات 1 + ارسال نظر
غریب دوشنبه 10 خرداد 1389 ساعت 10:39

سلام واقعا متاسفم راستش وقتی مطلب رو خوندم اشکم سرازیر شد اما اخه واقعا ادم تعجب میکنه تو این زمونه که عشق خریداری نداره تو بعد ۳سال هنوز به یادشی و غصه دوریشو میخوری خیلی واسم جالبه.یه چیز دیگه این خزان چه نسبتی باهات داره که این حرفارو زده معلومه از حرفاش که خیلی واسش مهمی هرچند که ادما فقط بلدن زبون بازی کنن و فکر نمیکنم این حرفاش از قلبش اومده باشه

سلام به غریب
سلام اونم دوست چتی مهم نیست یاداوری گذشته فکر کرده درد داره اما شیرین تر از همه چیز یه چیزه خاطره هایی که با عزیزان داریم
دوست داشتن ار یاد نمیره کاش همه معنی دوست داشتن رو درک کنن تا مثل من غرف در رویا و نیستی نشن
شاید خودش نیست اما خاطراتش همیشه هستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
مواظب خودت باش و به دوست ژسرت سلام برسون
مسیحا۷۱۱

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد