ز حال من چه می پرسی ، توای غافل ز غمگینان 28 اردیبهشت 89 - 11:32 |
طبقه بندی: سایر ز حال من چه می پرسی ، توای غافل ز غمگینان منم تنها ترین تنها، ز درد سینه ام بی جان بّود روزم شب واین شب، بّود ظلمت گهی تاریک حصار بی کسی دورم ، ره امید من باریک سروده خنده ام: هق هق ، و سیل اشک من دریا مرا آواره گی ؛گردش؛ ، سفر با قلب خوش ؛رویا؛! سرایم دشت بی پیکر ، بخاک تشنه ای مفروش چراغم در ؛سما ؛ ماهی ، که با ابری شده خاموش نگاهم انتظاری تلخ، پناهم بی پناهی ها سکوت دل همه فریاد ، گناهم بی گناهی ها دلم یک شیشه ی نازک ، طپشهایش بسان سنگ همه یاران من دشمن ، به ظاهر با دلم همرنگ! سلام دیگران با من ، بواقع همچو یک نفرین سخن با قلب من طعنه، بظاهر با دلم غمگین! محبت با دلم حیله، نوازش چون خراش چنگ وفا با قلب من تزویر، صداقت با دلم نیرنگ مرا نور جهان ظلمت ،درخشش تیغه ی خنجر به محفل گفتگو ها جنگ ، مرا تنهائیم سنگر! حراّرت بر دلم آتش ، نسیم صبح من طوفان مرا همدر یک انسان! ولی در باطنش شیطان! مرا عشق جهان ، هجران؛ سرای آرزو حرمان مرا پیوند دل زنجیر ، سزای عاشقی زندان! زحال من چه می پرسی ، ندانستن گهی خوب است چه سودی پرسش از قلبی، که در فریاد وآشوب است!! بحال خود رهایم کن ، که تا میرم به کنچ غم چو پاسخ را نمیگیری، بُکن این پرسش خود کم!!! جوابی را اگر خواهی... درون دیده ام بنگر بخوان دل را، ز چشمانم ، سپس چون دیگران بگذر!!! فرزانه شیدا |