2۹ فروردین 89 - 23:47 |
جملات انرژی بخش از اندیشمندان
معیار واقعی بودن تصمیم، آن است که دست به عمل بزنیم. آنتونی رابینز اجازه نده ترس تو را فلج سازد. مارک فیشر افرادی که از ریسک کردن میترسند، به جایی نمیرسند. مارک فیشر نشاط، آزادی مطلق است. تو حرکت به بالا را آغاز میکنی؛ نشاط به تو بال می دهد تا با آن پرواز کنی. اشو منشا همه بیماریها در فکر است. ژوزف مورفی رحمت خداوند ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است. آنتونی رابینز چنانچه نیک اندیش باشید خیر و خوشی به دنبالش خواهد آمد. ژوزف مورفی افراد موفق هیچ وقت اجازه نمیدهند که شرایط آزارشان دهد. مارک فیشر افرادی که زمان را در انتظار شرایط عالی از دست میدهند هرگز موفق نمیشوند. مارک فیشر اعمال ثابت ما سرنوشت ما را تعیین میکند. آنتونی رابیتز تولد و مرگ اجتناب ناپذیرند، فاصله این دو را زندگی کنیم. سانتابان هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت با هم قرار بگیرند، تخیلات پیروز میشوند. مارک فیشر وقتی که هدف روشنی داشته باشیم احساس روشنی به ما دست میدهد. آنتونی رابینز ترس را از خود بران و با خود بگو من با نیروی شعور خود قدرت انجام هر کاری را دارم. ژوزف مورفی هر واقعه ای در آغاز به صورت رویا است. کارل سندبرگ هر کس از قدرت انتخاب برخوردار است پس سلامتی و شادی را انتخاب کند. ژوزف مورفی قانون زندگی، قانون باور است. ژوزف مورفی اعتقادات ما اعمال افکار و احساسات ما را شکل میدهد. آنتونی رابینز با هر تصمیمی تغییری تازه در زندگی آغاز میکنید. آنتونی رابینز برای شروع باید باور داشته باشی که میتوانی، سپس با اشتیاق شروع کنی. مارک فیشر اگر نمیدانی به کجا میروی به هیچ کجا نخواهی رسید. مارک فیشر سعی نکنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم، بکوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم. مارکوس گداویر نبوغ در سادگی نهفته است. مونزارت این روشنی هدف است که به شما نیرو میبخشد. آنتونی رابینز در زندگی شکست وجود ندارد بلکه فقط نتیجه موجود است. آنتونی رابینز تمام کسانی که ثروتمند شده اند باور داشته اند که میتوانند ثروتمند شوند. مارک فیشر باور به طور خود بخود به اجرا در می آید. ژوزف مورفی نه موفقیت و نه شکست یک شبه ایجاد نمیشود. آنتونی رابینز به ضمیر باطن خود به صورت یک هوش زنده و یک یار موافق بنگرید. ژوزف مورفی ترس باعث میشود تا بسیاری از مردم به رویاهایشان نرسند. مارک فیشر شجاعت واقعی زمانی است که شخصی بتواند از اعماق مشکلات و بدبختی ها به زندگی لبخند بزند. ناپلئون زندگی دقیقا به ما آن چیزی را میدهد که به دنبالش هستیم. مارک فیشر نباید مطالب غلطی که از گذشته در ذهن ما برنامه ریزی شده اند حال و آینده ما را تباه کنند. آنتونی رابینز آرزوهای هر فرد موجب شکل گرفتن و بقای افکار او میشود. هراکلیتوس اندیشه هایتان را عوض کنید تا سرنوشتتان عوض شود. ژوزف مورفی زندگی آماده است تا بسیار بیشتر از آنچه تصورش را میکنید به ما آسایش بدهد. مارک فیشر کسی رو که دوستش داری، چند وقت یکبار بهش یادآوری کن، تا فراموش نکنه قلبی براش میتپه. شکسپیر تنها کسانی میتوانند کارهای بزرگی انجام دهند که به قدرت ذهن ایمان دارند. مارک فیشر ضمیر باطن شما سازنده بدن شماست و میتواند شما را درمان کند. ژوزف مورفی همه رویاهای ما می توانند محقق شوند، مشروط بر اینکه ما شجاعت دنبال کردن آنها را داشته باشیم. والت دیسنی بیشتر مردم خودخواه و خودپرستند، تو اما آنها را ببخش.
اگر صمیمی و مهربان باشی، تو را به انگیزه های دیگر متهم می کنند، تو اما صمیمی و مهربان بمان. اگر شریف و صادق باشی فریبت می دهند، تو اما هنوز هم شریف و صادق بمان. آنچه سالها ساخته ای را یکشبه ویران می کنند، تو اما باز هم بیافرین و بساز. هر چه امروز خوبی کنی، فردا فراموش می کنند، تو اما همواره خوبی کن. اگر بهترین پاره های جانت را به جهان ببخشی، هرگز کافی نیفتد، تو اما بهترین پاره های جانت را ببخش ... اینست حقیقت آرمانهای یک زندگی. زیرا فقط همین است که به جا می ماند! |
|
|
|
|
سلام
کاشکی که فراموش کنی
نگو نمیشه بگو سخته ولی ...
وقتی آسمونم دلش میگیره از ته دل می باره
ولی دوباره باز میشه ... تو هم باریدی الان وقتشه دلت باز شه
شقایق گفت با خنده: نه بیمارم نه تب دارم اگر سرخم چنان اتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم ان زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تب دار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده تنم در اتشی می سوخت زره امد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود.ز انچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود.نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل ارد...از ان نوعی که من بودم...بگیرند و ریشه اش را بسوزانند شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد... چنانچه با خودش میگفت بسی کوه و بیابان رو بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده ویک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان سوی من امد...به اسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد...پس از چندی هوا چون کوره ی اتش زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت.به لب هایی که تاول داشت گفت: اما چه باید کرد؟در این صحرا که ابی نیست به جانم هیچ تابی نیست...اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست...خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را...چنان می رفت ومن در دست او بودم...و حالا من تمام هست او بودم...دلم می سوخت اما راه پایان کو؟نه حتی ابی نسیمی در بیابان کو؟دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه...روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد...دلش لبریز ماتم...کمی اندیشه کرد...انگه مرا در گوشه ای از بیابان کاشت...نشست و سینه را با سنگ خارایی ز هم بشکافت اما آه...صدای قلب او گویی جهان را زیرورو کرد زمین و اسمان را پشت و رو کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم روبرو کرد...نمی دانم چه می گویم...به جای اب خونش را به من میداد و بر لب های او فریاد... بمان ای گل که تو تاج سرم هستی...دوای دلبرم هستی...بمان ای گل... و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد...گل همیشه عاشق شد...