«دلباختگی»* روی تختم جا خوش کرده بود و تنم لمیده بود به گوشهی سمت ِ راست ِ تختم (همانجا که گاهی میشود مرکز ِ جهان) و داشتم به پدیدهای فکر میکردم که هیچ ربطی به هیچچیز نداشت، نه به ماه ِ رمضان ِ خدا، نه به «دلباختگی» نه به من، نه به "او" و نه حتی به تکان ِ پرده که باد مدام سربهسرش میگذاشت...
دانشمندان میگویند همه ساله نیم میلیون زلزله در سراسر ِ دنیا رخ میدهد که بیشترشان این قدر خفیفاند که جز «سیسموگراف» هیچ چیز و هیچ کس قادر به تشخیصشان نیست. و از هر 500زلزله، فقط یکیشان به ویرانی و خسارت میانجامد...
سالی هزار بار این دل ِ وامانده ممکن است بلرزد، حالا میخواهد بابت ِ لغزش ِ اشکی از چشم ِ کودکی باشد، میخواهد از نگاه ِ گذرای عابری... فقط همیشه میان این همه تکان، یکبار، یک لرزه، آوار میکند تمام ِ هستی ِ آدم را...
زلزلهشناسها میگویند این لرزشهای خفیف در پی ِ انفجار ِ آتشفشانها، حرکت ِ پوستهی زمین و دلایلی از این دست شکل میگیرند و فقط هرگاه یک قسمت ِ بزرگ از پوستهی زمین به طور ِ ناگهانی در زیر ِ لایهی دیگری بلغزد، «شدیدترین» نوع ِ زلزله رخ میدهد و حتی اگر در عمق ِ زمین رخ داده باشد، باز "هم" میتواند سطح ِ زمین را بلرزاند...
حالا بیا تصور کن... دل ِ من، بیهوا گره بخورد به نگاههای «بیشرم» ِ تو، یا نه، صورتت به تمامی قاب شود در چشمهای من، یا نه، اصلا دستهایت بخزند پی ِ انگشتهای من... آن وقت د ل م میهمان میشود به «شدیدترین» لرزشش... آن وقت؛ دیگر چه میماند از "من"؟!
وقتی قسمت ِ بزرگی از روح ِ تو، لطیف و رمزآلود، هجوم میبرد به لایههای هستیام، وقتی بهت میشود سهم ِ اول و آخرم و «درد» هرگز شیرینتر از این نمیشود، وقتی دیگر «وقتی» نیست و ... همهی وجودم به ارتعاش میافتد... وقتی ویران میشوم و احساس میکنم هیچ گاه به این اندازه «آباد» نبودهام... وقتی... وقتی... وقتی... تو بزرگترین زلزلهی "من" میشوی... نمیشود ع ا ش قت نباشم!