ک صبح، ماهی آزاد بزرگ در دریا، متوجه شد که ماهی قرمز کوچک که در قصر پادشاه ماهیها کار میکرد، برخلاف همیشه غمگین و در فکر است. ماهی آزاد که به خردمندی معروف بود، به ماهی قرمز نزدیک شد و کنجکاوانه پرسید: «چه چیزی باعث شده که این قدر اندوهگین و ناامید به نظر برسی؟ آیا کمکی از دست من ساخته است؟» ماهی قرمز در اوج ناامیدی و درماندگی پاسخ داد: «پادشاه از من خواسته است که ظرف مدت یک هفته، دستورش را اجرا کنم و اگر موفق نشوم، مرا از کارم اخراج میکند. واقعاً پریشان و درمانده شدهام. چون هر چه فکر میکنم، نمیتوانم راه حلی پیدا کنم. پادشاه از من چیزی میخواهد که غیرممکن است.» ماهی آزاد که به شدت کنجکاو شده بود، پرسید: «پادشاه از تو چه خواسته است؟» ماهی قرمز پاسخ داد: «از من خواسته که انگشتر طلایی برایش درست کنم و جملهای روی آن حک کنم. جملهای که به پادشاه کمک کند تا در اوج شادمانی، مشکلات زیر دستان خود را از یاد نبرد و در اوج غم و اندوه امید خود را از دست ندهد و در مواجهه با مشکلات و شکستها قدرتمندانه عمل کند.» ماهی آزاد لحظهای فکر کرد و فوراً گفت: «روی آن حک کن، این نیز بگذرد!»