دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

حرفهای عاشقانه

معبودم , تولدت مبارک.   ( حرفهای عاشقانه )

 

 

چنانت محتاجم که بی تو زندگی ام نیست و چنانت مشتاقم، که جز تو، دل دادگی ام

چندانت مهربان یافتم، که تنها به تو دل باختم

 

ای آن که نامت بلند است و حدیث بودنت، بی چون و چند! ای زیبای محض!

 

من سر در تسلیم تو تا بردم و نقش غیر از تو ستردم؛ هیچ نماند، الآ  عشق 

تو را با کدامین واژه باید ستود؟ که ستایش گری خُردینه ام و پرستش گری، کمینه

 

همسرم تولدت مبارک

 


 :


  اعتقاد   ( داستانهای ملل )

 

مرد جوانی که مربی شنا و دارنده‪ی چندین مدال المپیک بود، به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره خداوند و وجود معبودی مهربان می شنید مسخره می کرد.

شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت.

چراغهای استخر خاموش ولی شب مهتابی بود و همین برای شنا کافی بود.

مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.

 

ناگهان، سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد.

 

احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت. از پله پایین آمد و به سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.

آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!

 

 

 



        


  تا غروب ستاره ها کنارم بمان   ( داستانهای ملل )

 

آسمان را که می نگرم عطر خیالت مجالم نمی دهد

دوباره از نو بازمی گردم به سر سطر

 آنجا که نام زیبای تو نگاشته شده است

 

آنجا که نام من آغاز میشود...

آن لحظه که عشق می روید و من در هوایش نفس می کشم

 

فانوس ستاره ها را خاموش می کنم و چهره ی مهتاب را در پشت ابرها پنهان می کنم

تا دستانم در دست های گرم تو جای دارد

چشم هایم را بر روی هر آنچه دیدنیست می بندم

تصنیف عشق را برایت زمزمه می کنم

 

تا غروب ستاره ها کنارم بمان و بدان که

 

عاشقانه دوستت دارم

 

دلیل عاشقی

 


 ::


  نسیم، نفس خداست   ( داستانهای ملل )

          بارَش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت. دانه ی گندم روی شانه ی نازکش سنگینی

 می کرد. نفس نفس می زد اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید

 

دانه از روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد.خدا دانه ی گندم را فوت کرد. مورچه

می دانست که نسیم،نَفَس خداست

 

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت:

" گاهی یادم می رود که هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی"

 

خدا گفت: " همیشه می وزم. نکند دیگر گمم کرده ای"

 

  مورچه گفت: " این منم که گم می شوم. بس که کوچکم

  بس که ناچیز، بس که خرد. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نی فهمد "

 

خدا گفت: " اما نقطه سرآغاز هر خطی است "

 

مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت: " من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی.

من به هیچ چشمی نخواهم آمد "

 

خدا گفت: " چشمی که سزاوار دیدن است همیشه می بیند. چشمهای من همیشه بیناست"

 

مورچه این را می دانست اما شوق گفتگو داشت

 

 پس دوباره گفت: "زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم.نبودنم را غمی نیست "

 

خدا گفت: "اگر تو نباشی پس چه کسی دانه ی کوچک گندم را بر دوش بکشد و راه  رقصیدن نسیم را در سینه ی خاک باز کند. تو هستی و سهمی از بودن برای توست، در نبودنت کار

 این  کارخانه ناتمام است "

 

مورچه خندید و دانه ی گندم از دوشش دوباره افتاد.خدا دانه را به سمتش هل داد.هیچ کس

اما نمی دانست که در گوشه ای از خاک،

 

 مورچه ای با خدا گرم گفتگو است


    


  دیوارهای شیشه ای   ( نکته های زندگی )

 
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد 
او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد .
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌داد .
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان دیوار شیشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد …
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواریوم نیز نرفت !!!

میدانید چـــــرا ؟

دیوار شیشه‌اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود ! باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش
 


اگر ما در میان اعتقادات و باورهاى خویش جستجو کنیم، بى‌تردید دیوارهاى شیشه‌اى بلند و سختى را پیدا خواهیم کرد که نتیجه مشاهدات وتجربیات ماست و خیلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائیده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند



         


  اشک عاشق   ( داستانهای ملل )

قطره ، دلش دریا می خواست. خیلی وقت بود که به خدا گفته بود. هر بار خدا می گفت:" از قطره تا دریا راهی است طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا نیست."

 قطره عبور کرد و گذشت.

                        قطره پشت سر گذاشت.

                                          قطره ایستاد و منجمد شد.

                                                              قطره روان شد و راه افتاد. 

                                                                                قطره از دست داد و به آسمان رفت.

و هر بار چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.

 تا روزی که خدا گفت: " امروز روز توست.روز دریا شدن." خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید...طعم دریا شدن را.اما... روزی قطره به خدا گفت: " از دریا بزرگ تر هم هست؟"خدا گفت: "هست." قطره گفت: "پس من آن را می خواهم.بزرگ ترین را. بی نهایت را." خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت:" اینجا بی نهایت است." آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق را درون آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همه ی عشقش را درون یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت:

                           "حالا تو بی نهایتی، زیرا که عکس من در اشک عاشق است!"

 

                   I love you

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد