می دانید چرا خیلی از مردم عشق را درست نمی فهمند ؟ چون عشق را با هوس عجین کرده اند.
ٍ
وقتی انسانی گناه شکستهای خویش را به گردن دیگران می اندازد ، خوب است افتخار موفقیتهایش را نیز به آنها بدهد.
خودخواهی شما عشقتان را نابود می کند.
ٍ
ما زمانی می میریم که دیگه کسی ما را دوست نداشته باشد
تشنه ام چون کویر تبداری
که زبان می کشد به سینه ی آب
نه امیدی که چشمه ای یابم
نه فریبی که ره برم به سراب .
در دلم سنگ تیره گون خطا
در گلو عقده های پوزش لال
در سرم خاطرات بی سامان
بر لبانم قصه های ماه وسال …
…چشم من بسته با طلسم شکیب
زانکه شبکور شهر خورشیدم
دیگرم دخمه ایست بستر خواب
چون شبی پیش یار خوابیدم .
زیر آن دخمه پشت یک در کور
دیر گاهیست کز نهیب هراس
می شنوم ناله باز کن در را
با توام ای که می سپاری پاس
لیکن از گوشه های دخمه ی ژرف
خسته آهنگ و آشنا به هراس ،
پاسخ اید که - : باز کن در را
با تو ام ای که می سپاری پاس
نفس ها را به پشت ابر بستم
شتابم را به سنگ صبر بستم
به خاکم قطره ای باران نبارید
تن خود را به خشک قبر بستم.
به روی شاخه گل بی تاب مانده
به پا شد بلبل در خواب مانده
میان بوستان دیگر نبینی
شب خاموش بی مهتاب مانده
آدما از آدما زود سیر می شن
آدما از عشق هم دلگیر می شن
آدما رو عشقشون پا می ذارن
آدما آدمو تنها می ذارن
منو دیگه نمی خوای خوب می دونم
تو کتاب دلت اینو می خونم
*****
یادته اون عشق رسوا یادته
اون همه دیوونگی ها یادته
تو می گفتی که گناه مقدسه
اول و آخر هر عشق هوسه
آدما آخ آدمای روزگار
چی می مونه از شماها یادگار
*****
دیگه از بگو مگو خسته شدم
من از اون قلب دو رو خسته شدم
نمی خوای بمونی توی این خونه
چشم تو دنبال چشمای اونه
همه ی حرفای تو یک بهونه ست
اون جهنمی که می گن این خونه ست
دگر مجنون نخواهم شد که لیلی رفت از دستم
دگر با کس نخواهم گفت من دیوانه ات هستم
دگر حلاج عشقم را به مژگانت نیاویزم
دگر باور نخواهم کرد من دردانه ات هستم
اگر چون بیژن عاشق به قعر چاه تو رفتم
به جان پرویز را دیدم که بیرون بردت از دستم
اگر فرهاد عشقم را به کوی تو فرستادم
به گیسویت قسم خوردم هنوزم عاشقت هستم
به دل امید می دادم که روزی بینمت اما
تو هم ای دل زمن گمشو که عشقت رفت از دستم
تو هم ای دل زمن گمشو که عشقت رفت از دستم
تو هم ای دل زمن گمشو که عشقت رفت از دستم
بی آنکه دنیا را ببیند
در لای آجرهای یک دیوار، گم بود
در آن جهان تنگ و تاریک
با باد و با باران غریبه
دور از بهار و نور و مردم بود
اما مدام احساس می کرد
بیرون از این بن بست
آن سوی این دیوار، چیزی هست
اما نمی دانست، آن چیست
با این وجود او مطمئن بود
این گونه بودن زندگی نیست
بگو اشتباهی دیدم ...بگو
اون که دیدم تو نبودی...بگو
بگو قلبت با کسی نیست بگو یارت دیگری نیست
بگو اشتباه میخونم بگو جز من دیگری نیست
بگو اشتباهی دیدم اون که دیدم تو نبودی
باورم نمیشه هر گز....تو که بی وفا نبودی
گفتم دوست دارم گفتی نمی خوام تو رو
...گفتم میخوام بمونم پیشت بمونم گفتی برو
می دونم دیگه منو دوست نداری
دیگه اسمم رو به خاطرت نمی یاری
آروم ....آروم عزیزم بیا ببین دارم می میرم آروم آروم
با همه بی سرو سامانی ام ، باز بدنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست ، در پی ویران شدن آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی ، عاشق آن لحظه ی طوفانی ام
دل خوش گرمای کسی نیستم ، آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها ، تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته زدریا شدم ، تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت ، خوب ترین حادثه می دانی ام ؟؟؟
حرف بزن ابر مرا باز کن ، دیر زمانی ست که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست ، تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها...به کجا می کشی ام خوب من ، ها..نکشانی به پشیمانی ام
.شبانه باز سری در قدمگه تو زدم
برای عرض ارادت به ساحتت مریم
گلی بچیدم و با عشق پرپرش کردم
برای ریختن زیر قامتت مریم
همیشه گفته ام و باز هم که میگویم
شدم غلام تو واین نجابتت مریم
بود که در دو جهان یاور رضا باشی
در آن جهان طلبم من شفاعتت مریم
هنوز در به در کوچه های خاطره ام
هنوز اسم تو جا مانده کنج حنجره ام
هنوز مثل نخستین نگاه عاشق تو
در انحصار غم عشق در محاصره ام
به عشق اینکه ببینم دوباره میآیی
هنوز روی سکوی کنار پنجره ام
شب از بکارت روحم عبور کرد ولی
قسم به ماه نگاهت هنوز باکره ام
تو را به آینه سوگند میدهم مریم
مرا به پنجره فولاد شب نزن گره ام
به چشم من غم عشق تو مثل دایره ایست
که من چو عقرب عاشق درون دایره ام
چقدر غم زده در سینه میتپد قلبم
همیشه بی تو من اینقدر غرق دلهره ام
تو مثل طعم غزل های من خوش آهنگی
و من شبیه تو یک واژه در محاوره ام
و لمس برف تنت حسرتی است در روحم
به خشکسالی محض کویر پیکره ام
خندید به سادگیم آیینه و گفت: احساس پاک تو را زنجیر کرده است، گفتم از عشق من چنین سخن مگوی، گفت خوابی سالها دیر کرده است، در آیینه به خود نگاه میکنم ـ آه! عشق تو عجیب مرا پیر کرده است، راست گفت آیینه که منتظر نباش، او برای همیشه دیر کرده است
همه روزها فکر من این ست همه شب سخنم که چرا غافل از احواله دله خویش تنم
از کجا امده ام امدنم بهره چه بود به کجا مروم اخر ننمای وطنم
مانده ام سخت که از چه صبد ساخت مرا مراده وی چه بوده از این ساختنم
انچه از عالمه والای من از ان گویم رخت بسته برانم که به انجا فکنم
لحظه ها آسه و آسه دست غم پاشونو بسته
صدای خرد جوانه...یه نفر دلش شکسته
توو دل یه قصر تاریک چند نفر شادن و مستن
انگاری خبر ندارن دل پیرا رو شکستن
اونا اون پیر رو روندن....فکر حالشو نکردن
ندیدن پیرای خسته توی خلوت گریه کردن
از توی همون اتاقک قاصدک خبر میاره
یه نفر داره میمیره تنها.....این چه رسم روزگاره؟!!!!!!!
عشق، خود بسنده است. عشق، برای آنکه کامل شود، به چیزی جز خود محتاج نیست. عشق، اگر عشق است کامل است. عشقی که کامل نیست عشق نیست برای مثال ، دایره ، کامل است . ما دایره ناقص نداریم. همه ی دایرهها کاملاند ، اگر دایره کامل نباشد، دایره نیست. کمال، خاصیت عشق است. هر عشقی، اگر عشق باشد، کامل نیز هست
شعر من حرف من است
حرف من خستگی سینه پر درد من است
شعر من حرف دلی است که در آن چشمه جوشان محبت جاریست
این شعر دلی است که در آن شاخه افسرده غمگین خاطر چشم بهاری دارد
در هنگمه مرگم در تابوتم سیاه رنکی بگذارید تا همه بدانند سیاه بخت از دنیا رفتم
چشمهایم را باز بگذارید تا همه بدانند حرفهای زیادی برای گفتن داشتم
تکه یخی بر روی تابوتم بگذارید تا بجای معشمقم اشک بریزد
چیزهایی در دلمان هست که به زبان نمی آید
برایش واژه ای نساخته اند
خودمان هم درست معنایش را نمی فهمیم
چیزهایی از جنس دوست داشتن
خوبی دیگران را خواستن
غربت و تنهایی دلشکستگی
چشم انتظار کسی که حرف دل رابفهمد
وزبان دل را بلد باشد
چیزهایی که نه از جنس حرف وکلامند و نه از جنس...
خورشید گرمای خود را از دست داده است
و گل های سرخ عطری ندارند
و ستارگان دیگر نمی خوانند
آن گاه که چشم می گشایم و می بینم
با تو نیستم
به سوی من بیا
تا تو را حس کنم
و دنیا خواهد دید
داستان عشقی سوزان را
که شعله اش در قلب من خواهد بود
زندگی اجبا ر است مرگ انتظار است عشق یک بار است جدایی دشوار است فکر تو تکرار است اگر رفتم تو یادم کن اگر مردم تو خاکم کن اگر ماندم به مهر خود تو شادم کن!
رفتم،
مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی به جز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود
رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم رفتم مگو،
مگو دیگر چیزی مگو