دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

حکایت

یه روز شاه به وزیرش گفت برو ببین خدا چی میخوره؟ چی میپوشه؟چیکار میکنه؟

وزیر رفت دنبال تحقیق همه جا رفت همه کار کرد همه کتاب رو خوند اما نتیجه نداشت دست از پا دراز تر برگشت همین جور که ناراحت وارد کاخ شد تو باغ به باغبون برخورد ناراحت و دپرس نگاهی به صورت باغبون کرد باغبون دلیل ناراحتی وزیر رو پرسید وزیر با نامیدی جریان رو بهش گفت باغبون گفت اینکه خیلی سوال اسونی هست وزیر که فکر میکرد باغبون اونو دست میندازه با ناراحتی و عصبانیت گفت همه جا و همه کار کرده جواب پیدا نکرده حالا یه باغبون جواب رو میدونه؟ خوب از باغبون خواست که جواب رو بهش بگه گفت برو به شاه بگو خدا غم بنده هاش رو میخوره و عیب بنده هاش رو میپوشنه وزیر گفت خدا چیکار میکنه؟باغبون گفت برو همین 2تارو بگو فعلا وزیر خوشحال رفت پیش شاه و جواب این دوتا رو گفت شاه پرسید جواب سوم گفت نمیدونم گفت 2جواب قبل هم مال خودت نیست برو کسی که جواب رو بهت گفته بیارش وزیر رفت و باغبون رو اوردش شاه گفت لباس وزیری رو به تن باغبون بده و لباس باغبون رو تو بپوش وقتی وزیر داشت میرفت گفت باغبون جواب سومی چی میشه؟باغبون گفت اینم جواب سوم خدا باغبون رو وزیر میکنه و وزیر رو باغبون 

بله دوستان واسه خدا کاری نداره که کیو چیکاره کنه خدا خیلی وقتا جواب کار مارو داد اما خدا قدم اخر رو میخواد خودت برداری که ما همین یه قدم رو برنداشتیم و بدی ها رو به خدا گفتیم خدا مهربان هست مگه میشه بنده هاش رو دوست نداشته باشه 

                                                           مسیحا                                    roxx_maxx77

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد