من گم شدم
میان واژه ها ...
میان همهمه ماه و ستاره ها ...
میان گریه های ابر ... آغوش زمین...
بین عشق بازی باد و پرده سفید اتاقم...
بین همهمه مردم کوچه و بازار ...
لا به لای پچ پج های درگوشی زن های همسایه
بین خمیازه های ممتد پیرمرد های پارک لاله...
و نگاه های شیطنت آمیزی که گره میخورند در هم...
و هراسان از دست هایی که به سمتم دراز شد ...
< آنقدر که در من ترس از گرفتن دستی ست
ترس از گمشدن نیست >