دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

 


من گم شدم


میان واژه ها ...


میان همهمه ماه و ستاره ها ...


میان گریه های ابر ... آغوش زمین...


بین عشق بازی باد و پرده سفید اتاقم...


بین همهمه مردم کوچه و بازار ...


لا به لای پچ پج های درگوشی زن های همسایه


بین خمیازه های ممتد پیرمرد های پارک لاله...


و نگاه های شیطنت آمیزی که گره میخورند در هم...


و هراسان از دست هایی که به سمتم دراز شد ...



< آنقدر که در من ترس از گرفتن دستی ست


ترس از گمشدن نیست >

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد