دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید..


از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید..
 

از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید 


از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید 


از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید 


از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد  

 

از دستهای مهربان بدم می آید.. 


از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید 
 

از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید 


و تنها خدا را دوست دارم!!! 


چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!!
 

چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!!  


چون او مادرم را برد پیش خودش که او هم گریه نکند!!! 


چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!! 


چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!! 
  

چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!! 


چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!! 


و من تنها خدا را دوست دارم..

نظرات 1 + ارسال نظر
طناز پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1391 ساعت 16:27

سلام مهربون
خیلی خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد