دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

دل بستن به موجوداتی که از عشق چیزی نمیفهمند

همه برایم دست تکان دادن اما کم بود دستانی که تکانم دادن

تمنـــاے محــــال

 

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه ی شاد،از لبان تو شنید

زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

می توان از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو،هر دو بیزار از این فاصله هاست

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت

یادگاران توأند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوگواران توأند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

نظرات 2 + ارسال نظر
مهشید چهارشنبه 23 آذر 1390 ساعت 17:10 http://mahnablog.blogfa.com

زیبا مینویسی!!!تبریک!!

طناز شنبه 26 آذر 1390 ساعت 11:26

زیبا بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد